طی ۲۴ سال اخیر آخرین چیزی که فکرش را می کردم کارمند شدن بود. یعنی نه تنها آخرین چیزی که من فکرش را می کردم بلکن آخرین چیزی که هر کس کوچکترین ارتباطی با من داشت هم درموردم فکرش را میکرد باز همین کارمند شدن بود. در من احتمالاً تغییر جنسیت یا پیوند آبشش یا هرچیز دیگری از این قبیل بسیار محتملتر بود تا اینکه بشوم کارمند، آن هم نه کارمند مهندسی در حوزهای که درسش را خواندهام و راهش را رفته ام و رسمش را میشناسم، نه! کارمند بازرگانی. برو و بیا سر LC و ضمانت بانکی و سند رؤیتی و گواهی بازرسی و … . داد بزن و هوار بکش و حرص بخور و استرس بگیر تا تهش بشود پول توی جیب صاحب پول.
نه، این مدل زندگی کردن اصلا به من نیامده، شدهام تجسم وجودی کابوس شب های دانشجویی خودم. هرچیزی که جمع کردهام و بالایش عمر و جوانی ام را گذاشته بودم را یکسره مثل ناخدایی که کشتیاش در حال غرق شدن است رها کردهام وسط دریایی که به چشم پایانی ندارد. ته ماجرا هم ماندهام خودم و چهارتکه تخته پاره که آیا مانع غرق شدن آدم بشود یا نشود! منظورم را متوجه می شوید؟ یعنی روی چیزی به ناچار قمار کرده ام که حتی اگر برنده شوم تضمینی به پیروزی ام نیست. اصلاً دستم جایی بند نیست که تضمیتی باشد. یعنی تکیه به دیواری کرده ام که مجاز و حقیقتش مشخص نیست! بلاتکلیفی، ترس، دودلی، اندوه، نگرانی، این ها، همهی اینها. ثمرهی آن قدر بدوبدو و جنب و جوش همین بلا تکلیفی شده. کارمندی یک همچین احوالاتیست عزیزان. کارمند جماعت دستش به جایی بند نیست، رییس که نباشد کارمند هم وجود ندارد. یعنی وجودش هم عطف به وجود شخص دیگریست. و وا اسفا و وا حیرتا که چه چیزی ما را به اینجا کشاند و پشت این میز ها نشاند؟ هیچ کس نمیداند، دست تقدیر! یا عذر تقصیر؟ هیچ نمیدانم. منتهی می دانم که هیچ علاقهای نداشتم که امروز اینجا پشت این میز و با این احوال بنشینم. هیچ!
والسلام.