کیانا شیرازی
کیانا شیرازی
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

خیاط دزد و مرد هواس پرت

خیاطی بود ک در شهر خودش معروف بود وقتی کسی پارچه ای را برای دوخت میبرد او تیکه ای از پارچه را برای خودش میبرد.روزی یک داره واردی پارچه ای داشته که میخواست پیراهن بدوزد از اهالی شهر پرسید آن ها خیاط را بهش معروفی کردن،گفتند او خیاط خوبی است اما یک بدی دارد وقتی پارچه را میبری او تیکه ای از پارچه را میدزد . مرد گفت نه من زرنگ هستم وقتی دارد پارچه را می‌دوزد من کنار او می‌شینم و حواسم را جمع می‌کنم تا تکه‌ای از پارچه را برای خودش بردارد اهالی شهر گفتند او آنقدر زرنگ است و در این کار مهارت دارد جلوی خودت از پارچه خودت می‌برد که تو نمی‌فهمی مرد گفت نه اگرتکه‌ای از پارچه را برای خودش بردارد من بهترین اسبم را به شما می‌دهم و اگر او این کار را نکرد بهترین اسب‌تان را به من می‌دهید مرد وارد خیاطی شد مرد خیاط از او احوالپرسی گرمی کرد مرد گفت به او نمی‌خورد اهل دزدی باشد خیاط پارچه را متر کرد و دید از یک پیرهن بیشتر است مرد خیاط آنقدر تعریف‌های خنده‌دار کرد که مرد حواسش نبود برای چی باید حواسش جمع باشد. خیاط پارچه را تیکه می‌کرد وزیر میزش می ‌انداخت. خیاطو دیگه دیگر چیزی نمی‌گفت مرد می‌گفت باز هم بگو خیلی خوب تعریف می‌کنی خیلی وقت بود انقدر نخندیده بود خیاط که یواشکی به خودش گفت ای مرد بیچاره مرد می‌دانستی قضیه از چه قرار است به جای خنده،گریه میکردی مرد که می‌گفت باز هم تعریف کن خیاط گفت بس است اگر باز هم تعریف کنم می‌ترسم لباست کوچک شود مرد تازه یادش افتاد باید حواسش باشد تا خیاط از پارچه اش چیزی نبرد . مرد با همین غرور زیادش حالا باید بهترین اسبش را اهالی شهر بدهد 🥺😂



باتشکر از شما ک داستان را خوانده آید


خیاط دزد و مرد هواس پرت⁦✂️⁩👕


مردخیاطمرددزداسب
قصه خوب برای بچه های خوب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید