یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود??
در زمانهای قدیم در کشور هند یک مرد و یک زن زندگی میکردند این خانواده هیچ وقت صاحب فرزند نمیشدند برای همین مرد تصمیم گرفت در یک روز صبح او به بازار رفت و یک میمون خرید از آن پس شادی بر خانه حکم فرما شده بودزن و مرد میمون را مثل بچه خودشان دوست داشتند مدتها گذشت تا اینکه مرد و زن صاحب یک بچه شدند و شادی آنها بیشتر شد در یک روز زن برای خرید به میوه به روستا رفت قبل از رفتنش به مرد گفت که هیچ وقت بچه را با میمون تنها نگذارد بعد از گفتن این جمله زن به طرف روستا رفت بعد از رفتن زن مرد مدتی از بچه و میمون مواظبت کرد اما حوصلهاش سر رفته بود برای همین برای قدم زدن به بیرون از خانه رفت در راه با چند نفر از دوستانش روبرو شد و گرم صحبت با آنها شد برای همین خیلی دیر به خانه برگشت بعد از گشت چند ساعت زن با یک سبد میوه به خانه برگشت وقتی یک وقتی که وارد شد میمون در حالی که غرق در خون بود به طرف او رفت زن با دیدن او جیغ بلندی کشیدسبد میوه را روی سر میمون انداخت و به سمت اتاق بچه دوید وقتی که به تخت بچه رسید دید که بچه دید بچه به راحتی در تختش خوابیده بدون هیچ زخمی زن از این اتفاق متعجب شد است ناگهان چشمش به یک بدن مار افتاده که بدنش بی جان و شکمش پیله شده بود زنگ دلیل خونی بودن بدن میمون را فهمید که بود به طرف در ورودی خانه دوید در آنجا میمون را دید که بیجان روی زمین افتاده بود میمون به خاطر ضربه سختی که به سرش خورده بود مرده بود زن به خاطر اینکه عجولانه تصمیم دست به این کار زد ناراحت بود او با چشمان اشک آلوده خم شد و به میمون نگاه کرد میمون مرده بود.
میمون ها و تمام حیوانات مهربان هستن به خوبی باهاشون رفتار کنید
پایان قصهی میمون وفادار??
باتشکر ?از شما که داستان من را خوانده ای ?️کیاناشیرازی فرد ???