نفسهایش آنقدر سنگین و بریدهبود که انگار لحظههای آخر عمرش را میشمرد. اما چشمهایش را که باز کرد، دید تنهاست… و باید تلاش کند تا برخیزد. پلکهایش را بالا داد؛ سقف بیروحِ بالای سرش ثابت مانده بود و صدای نفس خودش در گوشش میپیچید.
با تکانی آرام، از رختخواب جدا شد. پاهایش را روی زمین گذاشت و بهسوی پنجره رفت. دستهای سردش را روی لبه گذاشت و پنجره را باز کرد. هوای سردِ بعد از باران با تمام قدرت به صورتش خورد و نفسی تازه در ریههایش نشست. برای لحظهای در خودش گُم شد… در فکرِ روزهای سختی که پشت سر گذاشته بود. آهی کشید و پنجره را آرام بست.
بهسوی آشپزخانه رفت تا برای خودش چای دم کند. هنوز چند قدم برنداشته بود که سرفهها دوباره شروع شدند؛ سرفههایی که امانش را بریده بودند. از شدت سرماخوردگی میسوخت. یادش آمد دیروز با لباس کم مجبور شد بیرون برود… و همین باعث شده بود تب و لرز دست از سرش برندارد.
کمی آب به صورتش زد. قطرههای سرد روی پوستِ داغش پخش شد. در آینه به خودش نگاه کرد؛ رنگش زرد شده بود، چشمهایش خسته و بیجان. آهسته زیر لب گفت:
«باید برای خودم تلاش کنم… برای یک زندگی آرام… حتی اگر آهسته.»
صدای سوت کتری که حالا به جوش آمده بود، او را از میان افکارش بیرون کشید. دستش را جلو برد، شعله را کم کرد و برای خودش لیوانی چای ریخت؛ چای داغی که شاید میتوانست شروعی باشد برای یک روزِ کمی بهتر....
موقع چایی خوردن بفکر فرو رفت و یادآوری خاطرات گذشته.....