میم نوروزی
میم نوروزی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

معرفی کتاب بیگانه_آلبرکامو


رمان بیگانه اثر معروف نویسنده فرانسوی آلبر کامو هست. قصد دارم تو این نوشته این کتاب را براتون معرفی کنم. امیدوارم که مورد توجه و استفاده قرار بگیره.

من این کتاب را مدتها پیش خوانده بودم و همان موقع هم برام جالب بود. اما اخیرا با خواندن کتاب دیگری از کامو ترغیب شدم که این کتاب را مجدد بخوانم و بعد از خواندن دوباره کتاب فکر کردم که چه خوب شد که دوباره خواندم. در واقع بعضی از کتابها را باید بیش از دوبار، چندین و چندبار خواند و به نظر من این کتاب هم یکی از آنهاست.

داستان با این جمله آغاز میشه:«امروز مادرم مرد.شاید هم دیروز، نمی دانم.»

این جمله به تنهایی تا حدودی شخصیت مورسو، شخصیت اصلی داستان را لو میده، و تفاوت و بیگانگی او با مردم عادی را نشون میده. مورسو مادرش را به نوانخانه (خانه سالمندان )سپرده. او دلیل این کار رو اینطور بیان می کنه: «به اندازه کافی پول برای مخارجش نداشتم و از طرفی حرفی برای گفتن باهم نداشتیم.» ولی در عین حال وقتی از او سوال میکنند، می گوید که «مادرم رو دوست داشتم مثل همه مردم».

مراسم تدفین را تعریف میکنه اما هیچ حرفی از غم و ناراحتی نیست تنها چیزی که او را اذیت می کنه، آفتاب تند، خستگی و بیخوابی هست. حتی روز بعد با نامزدش خوش میگذرونه .

مورسو که به دعوت یکی از دوستاش به ساحل میره. تو یک ظهر آفتابی داغ، یک مرد عرب را می کشه. در ادامه داستان در جلسات دادگاه هست که صحبتهای دادستان، وکیل مدافع و شاهدان در مورد مورسو هم خود او و موقعیت او و هم قضاوت و فکر بقیه نسبت به او را نشون میده. آنها او را فردی عجیب و غریب و بیگانه می دونن در صورتی که مورسو خودش را مثل همه مردم عادی میداند. وقتی از او در مورد قتل می پرسند او منکر نمیشه و تنها علت آنرا آفتاب تند میگوید.

در ادامه ی جلسات دادگاه در طی صحبتها، مورسو احساس می کند در مورد شخص دیگری غیر از او صحبت می کنند و اصلا انگار او در آنجا حضور ندارد. و حتی گاهی وکیل مدافع وقتی در مورد مورسو صحبت میکند از لفظ من استفاده می کند. یعنی رسما دیگر مورسو را نمی بینند. و حتی او برای خودش هم غریب و ناشناخته می شود. در دادگاه بارها او را به خاطر «بی قیدی و بی حسی » در مورد مرگ مادرش متهم می کنند. به عقیده دادستان «او مردی است که روح ندارد» و این خطرناک است. همزمان با پرونده محاکمه مورسو پرونده دیگری بررسی می شود و آن مربوط به پسری است که پدرش را کشته است. مورسو در مورد دادستان با خود می اندیشد: « از ﺑﯿﺎن اﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﻧﻤﯽ ﻫﺮاﺳــﯿﺪ ﮐـﻪ وﺣﺸـﺖ ﻧﺎﺷـﯽ از اﯾـﻦ ﭘـﺪر ﮐﺸـﯽ ، در ﻣﻘـﺎﺑﻞ وﺣﺸﺘﯽ ﮐﻪ از ﺑﯿﺤﺴﯽ و ﺑﯽ ﻗﯿﺪی ﻣﻦ در او اﯾﺠﺎد ﺷﺪه ﺑﻮد ، ﺷﺪت ﺧﻮد را از دﺳﺖ ﻣﯽ داد.»

هرچند مورسو با بیخیالی و بی تفاوتی همیشگیش اعتراف میکند که آن مرد را کشته است. اما او هیچ احساس گناه نمی کند. تنها احساس ملال و اندوه است که او را کلافه کرده است. اما نکته جالب اینجاست که مورسوی بیخیال و بی قید وقتی که حکم اعدام او را می دهند، دچار نوعی تشویش می شود به خصوص در بامداد که اعدام ها معمولا در آن ساعتها انجام می گیرد، به نحوی که خود را سرزنش می کند که چرا تا پیش از این در مورد اعدام و فرار از زندان مطالعه نکرده است. و در واقع به فرار هم فکر می کند اما وقتی به نتیجه نمی رسد و بهتر بگوییم فرار را نشدنی و حکم را قطعی می بیند بازهم خود را به شرایط عادت می دهد.

او پس از چندین بار رد ملاقات کشیش در نهایت در واقع مجبور به شنیدن صحبتهای کشیش می شود. در ادامه بحث و گفتگوهای کشیش و اومورسو دچار خشم و هیجان شدید میشه و آنچه که درونش هست را بر سر کشیش فریاد میکشه. بعد از این به نظر میاد که مورسو به آزادی و رهایی میرسه و به نوعی به وحدت یا اتحاد با طبیعت یا هستی میرسه.


بخشهایی از کتاب:

«از ﻣـﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ آﯾﺎ ﺑﻪ ﺧﺪا اﻋﺘﻘﺎد دارم ، ﺟﻮاب دادم ﻧﻪ . او ﺑﺎ ﺗﻨﻔﺮ و ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﺸﺴﺖ . ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻣﺤﺎﻟﺴﺖ .ﮔﻔﺖ ﮐــﻪ ﻫﻤـﻪ ﻣﺮدم ﺑﻪ ﺧﺪا اﯾﻤﺎن دارﻧﺪ . ﺣﺘﯽ آن ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ از او روی ﺑﺮﮔﺮداﻧﯿﺪه اﻧﺪ . اﯾﻦ اﯾﻤــﺎن وی ﺑـﻮد . و اﮔـﺮ روزی در آن ﺷـﮏ ﻣﯽ ﮐﺮد ، دﯾﮕﺮ زﻧﺪﮔﯿﺶ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﺪاﺷﺖ .»

«ﻏﺎﻟﺒﺎً ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐــﻪ اﮔـﺮ ﻣﺠﺒـﻮرم ﻣـﯽ ﮐﺮدﻧـﺪ در ﺗﻨﻪ درﺧﺖ ﺧﺸﮑﯽ زﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﮐﻨﻢ ، و در آن ﻣﮑﺎن ﻫﯿﭻ ﻣﺸﻐﻮﻟﯿﺘﯽ ﺟــﺰ ﻧﮕـﺎه ﮐـﺮدن ﺑـﻪ ﮐـﻞ آﺳـﻤﺎن ، ﺑـﺎﻻی ﺳـﺮم ، ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ، آﻧﻮﻗﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻋﺎدت ﻣﯽ ﮐﺮدم . آﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ اﻧﺘﻈﺎر ﮔﺬﺷﺘﻦ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎن ، و ﯾﺎ ﺑــﻪ اﻧﺘﻈـﺎر ﻣﻼﻗـﺎت اﺑﺮﻫـﺎ ، وﻗﺖ ﺧﻮد را ﻣﯽ ﮔﺬراﻧﺪم اﯾﻦ ﯾﮑﯽ از ﻋﻘﺎﯾﺪ ﻣــﺎدرم ﺑـﻮد و آن اینکه آدم به همه چیز عادت می کند.»

«ﻣﻦ ﺑﺮای اوﻟﯿـﻦ ﺑـﺎر ﺧـﻮد را ﺑـﻪ دﺳـﺖ ﺑـﯽ ﻗﯿﺪی و ﺑﯽ ﻣﻬﺮی ﺟﺬاب دﻧﯿﺎ ﺳﭙﺮدم . و از اﯾﻨﮑﻪ درک ﮐﺮدم دﻧﯿﺎ اﯾﻦ ﻗﺪر ﺑﻪ ﻣﻦ ﺷﺒﯿﻪ اﺳــﺖ و ﺑـﺎﻻﺧﺮه اﯾﻨﻘـﺪر ﺑﺮادراﻧـﻪ اﺳﺖ ، ﺣﺲ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮده ام و ﺑﺎز ﻫﻢ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻮد. ﺑﺮای اﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﺎﺷــﺪ، و ﺑـﺮای اﯾﻨﮑـﻪ ﺧـﻮدم را ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺣﺲ ﮐﻨﻢ ، ﺑﺮاﯾﻢ ﻓﻘﻂ اﯾﻦ آرزو ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﮐــﻪ در روز اﻋﺪاﻣـﻢ ،ﺗﻤﺎﺷـﺎﭼﯿـﺎن ﺑﺴـﯿﺎری ﺣﻀـﻮر ﺑـﻬﻢبرسانند و مرا با فریادهای پر از کینه خود پیشواز کنند.»









بیگانه آلبر کامورمانرمان خارجیکتابفلسفه پوچی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید