دست خودم نیست باید بنویسم حتی اگه هیچ کس نخونه اما من باید داستانم رو تعریف کرد. باید از احساساتم و چیز هایی که به ذهنم میاد بنویسم وگرنه احتمالا تا۵-۶ سال آینده دیوونه بشم.
این داستان یاسمن ۲۳ ساله است که پر از تضاد و سوال و چیز هاییه که خودش هم ازشون خبر نداره و دارن مثل یه هیولای بزرگ توی مغزش زندگی میکنند و هر روز یه بخشی از مغزشو میخورن و نمیذارن بخوابه یا لذت ببره یا با خیال راحت توی تعطیلات کنار عزیزانش وقت بگذرونه. یاسمنی که جایی اون وسطه. نه بی خیاله و نه به طرز تاثیر گذاری تلاش گر. نه منزویه و نه اجتماعی. نه مذهبیه و نه بی مذهب. دقیقا نمیدونه چی میخواد ولی شاید بعضی جاها بدونه چی نمیخواد. و از وقتی یادش میاد با خودش درگیر بوده و نتونسته نفس بکشه و لذت ببره. اشتباه نشه یه آدم قربانی نیست. فک نمیکنه بدبخته و زندگیش خیلی ناامید کننده است اما خیلی هم شاد نیست و انرژی درونیش بالا نیست ،مخصوصا این روزا ... و مهم نیست چند بار تصمیم بگیره اوضاع رو عوش کنه باز هم تو اولین فرصتی که امکانش باشه اون هیولای سیاه تو مغزش آزاد میشه و روز از نو روزی از نو...شرایط حتی مثل قبل هم نمیشه بلکه بد تر میشه چون با هر بار تصمیم و عمل نکردن بهش یه ذره ی دیگه از اعتمادی که به خودش داره کم میشه و شاید دیر نباشه زمانی برسه که به خودش بیاد و ببینه چیزی ازش باقی نمونده و نمیتونه تصور کن اون لحظه چه طوریه یا بعدش چه اتفاقی میوفته.
یاسمن خسته است از همه ی حرف ها و صدا و غر ها و نظر ها و مقایسه کردن ها...انگار مغزش داره منفجر میشه و دیگه اون راهکار هایی که تا چند سال پیش بهش کمک میکردن تا مدتی آروم باشه، اثری ندارن. انگار از بازی کردن این نقش خیلی خسته شده.
میخواد رها باشه...
و اگه این بار هم موفق نشه یا حداقل پیشرفت نکنه نمیدونه چی سرش میاد...
این داستان یاسمنه که میخواد یه بار دیگه تلاش کنه در حالی که خودش هم به خودش کاملا باور نداره و هر لحظه میترسه که باز هم خودش رو ناامید کنه...