ویرگول
ورودثبت نام
یاسمن
یاسمن
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

نیاز به شنیده شدن این داستان ...

من اون قدر ها آدم خاصی نیستم.

از اون هایی که تو همون نگاه اول به چشم میان و یا از اون هایی که در نهایت به همه ثابت میکنند چقدر خاصن.

من از قشر آدم های به یاد موندنی نیستم. از اون هایی که تو محیط های مختلف مورد توجه قرار میگیرن و یا راحت وارد مکالمه میشن. اشتباه نشه من خجالتی نیستم. فقط انگار قبل از هرمکالمه ای احساس می کنم برای اینکه خودم باشم باید خیلی انرژی بسوزونم و در نهایت اون چیزی که منتظرشم اتفاق نمیوفته.

من یه جورایی چراغ خاموش رفتم و اومدم. نه اون قدر پر توجه و فعال که به چشم بیاد و نه اون قدر بی خیال که مورد سرزنش قرار بگیره. در حد یه خاطره از یه «دختر خوب» و بی حاشیه که بیشتر آدم ها دوستش دارن...

در کنار همه ی اینا اما خوشحالم که میتونم بگم به روابط اندک اما عمیقی که داشتم و دارم، افتخار میکنم. خوشحالم دوستانی دارم که میتونم روشون حساب کنم و همسری که با اینکه در نگاه اول به نظر میاد از زمین تا آسمون با هم فرق داریم ولی درونمون یه جور دلگرم کننده ای شبیهه و میتونیم به هم تکیه کنیم.

از همه ی اینا که بگذریم باید اعتراف کنم که من با وجود همه ی موفقیت های ریز و درشتی که به نظر میاد داشتم اما انگار جایی درونم باور دارم نمیتونم از پس خیلی چیزا بربیام. انگار احساس میکنم به اندازه ی کافی خوب نیستم.

من تو سفرم...توی یه داستان...

واسه فهمیدن اینکه زندگی چیه یا میخوام چی باشه؟

من کیم یا میخوام کی باشم؟

چی اهمیت داره و چی نداره؟

من الان حسابی گمم...انگار تو یه اتاق شلوغم که هر چیزی رو بلند میکنم تا بذارم سر جاش، هزار تا چیز دیگه از زیرش بیرون میاد...

و من داستانی دارم که به اندازه ی همه ی شنیده نشدن هام نیاز دارم شنیده بشه...



دلنوشهروزمرگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید