
امروز میخواهم از دو روز پیش بنویسم.
با حالِ خوبی بیدار شدم؛ پنجشنبه بود و پر از ذوق. صبحانه خوردم و آماده شدم تا با نامزدم به گردش برویم. به مرکز شهر رفتیم تا خریدها و کارهایمان را انجام بدهیم.
بعد از صرف ناهار در یک رستوران کوچک، دوباره به راه افتادیم و در خیابانهای شلوغ مرکز شهر قدم زدیم. راه میرفتیم و حرف میزدیم؛ از هر دری، از هر جا، گپوگفتی خودمانی و صمیمی. هوای پاییزی، نمناک و مطلوب بود و بوی برگهای خیس، صورتمان را نوازش میکرد. از قدم زدن در خیابانهای شلوغ شهر و حس زنده بودن شهر لذت میبردیم.
بعد از ساعتی، باران شدید گرفت. قدم زدن زیر باران پاییزی اما لطف و حالوهوای خودش را دارد. با گرفتن یک آبمیوه و یک کاپوچینوی داغ، لذت این لحظهها را برای خودمان چند برابر کردیم.
در اوج تمام مشکلات و بالا و پایینهای زندگی، تمرکز بر لذت بردن از چیزهای کوچک، خودش راهی است برای دور شدن از ناامیدی؛ میان این همه دغدغه، در دنیای مدرن، خشک و گاهی بیروح.