وقتی به آب نگاه کرد، تصویر خودش را دید؛ با همان لباس قدیمی، برازنده و زیبا. اسبی که همیشه در خواب میدید و بر روی آن سوار میشد و از سرعت تاختنش لذت میبرد. گویی بارها در خواب دیده بود، اما حالا مرز خواب و بیداری در هم آمیخته بود. عجب رویای واقعی و حقیقیای؛ رویایی که این بار در بیداری هم دیده میشد.