پارت۴
_معلومه از اینجا حسابی خوشت اومده…

با تعجب روم رو سمت صدا کردم…
شوکه شده بودم..موهام جلوی دیدم رو گرفته بود پس سریع بردم پشت گوشم و جلو تر رفتم تا با دقت تر ببینم.یک پسر جوون قد بلند باشونه های پهن …موهاش جلو چشماش رو گرفته بود و فقط لب ها و بینیش معلوم بود..دستش سیگاری بود که دود ازش بلند میشد…نمیدونستم تو این جهان هم سیگار وجود داره!راستش،خیلی چیزا بود که نمیدونستم بعد مرگ هم وجود داره!…
رفتم جلوتر و اخم کردم…
+تو…کی هستی؟
_(پوزخند)من همونیم که آرزوش میکردی،عان!
تعجب کردم..اون اسمم رو از کجا میدونست؟
_چیه؟مگه…اسمت عان نیست؟
با سردرگمی نگاهش کردم… اینجا چه خبره؟منظورش از آرزوم چیه؟کلی سوال بی پاسخ تو ذهنم شناور بود که زبونم بند بود بپرسم..پساز چند ثانیه ،سکوت رو شکستم و گفتم
+تو اسمم رو از کجا میدونی؟
مرد پوزخند زد … این پوخندش خیلی رو مخ بود!…
بدون اینکه توجه ای به معنای حرفم کنه،از کمد فاصله گرفت و همینطور که قدم بر میداشت گفت
_پس اسمت عانه!
اخم کردم…دلم میخواست خفش کنم…اون خلوت من رو خراب کرد…پس بر خلاف انتظاراتم،بعد مرگ هم،همچین آدمایی وجود دارن!..
رفت سمت پنجره و همینطور که سیگار میکشید،به ماه خیره بود..دستام رو مشت کردم و با اخم سمتش دویدم..
+اسم خودت چیه؟
پوزخند زد..مسخره!آه..میتونستم سوال های بهتری ازش بپرسم..ولی بر خلاف انتظارم،اون جواب داد!..
_کیم..اسمم کیمه
کیم؟..تا اونجایی که اطلاعات داشتم کیم نام خانوادگی بود..سکوتی بینمون حکم فرما شده بود.میدونستم که بازم میتونم سوال ازشبپرسم اما..زبونم توانش رو نداشت.
_سوالی نیست؟
سکوت کردم…سرم رو پایین انداختم و خودم رو مشغول فکر کردن نشون دادم..
_اگه سوالی نیست من رفتم..آها راستی!اون ساعت رو میبینی؟
به نقطه ای که با انگشت اشاره اش بهم نشون میداد نگاه کردم..یه ساعت بزرگ پشت تخت رو دیوار بود..البته خیلی عجیب بود!به جایاعداد روشون عکس حیوانات کشیده بود..ولی نه حیوانات ساده و اهلی..حیواناتی مثل شیر،ببر،فیل،اژدها و…
به ساعت خیره بودم که بفهممش ولی هرکار میکردم نمیفهمیدم..عددی روش نبود…
_ساعت ۷ بیا سالن شام بخوریم…!
(تعجب)شام؟منظورش چیه؟مگه تو این جهان هم شام میدن؟..انگار خیلی چیزا بود که راجع به زندگی پس از مرگ نمیدونستم..سرم رو بهنشانه تایید تکون دادم…مرد خندید و از اتاق خارج شد.
واقعا این دنیا خیلی عجیبه!..رفتم و خودم رو روی تخت انداختم..نکنه نمرده باشم؟نکنه اینا من رو نجات داده باشن؟نه امکان نداره..دنیااینجوری نیس.مردمش،اینجوری نیستن.اون مرده هم قیافش نرمال نبود و موهاش به طرز عجیبی رو چشماش ثابت بود..فقط نمیدونم قضیهاز چه قراره..چرا من این دنیا رو از اینجا شروع کردم یا چرا اینجا این شکلیه..اون مرده کی بود یا برای چی باید باهاش شامبخورم؟..نمیدونم..نگاهی به ساعت کردم.عقربه ی بزرگ ساعت روی شیر و عقربه کوچک روی گرگ بود..اگه اعداد رو روی ساعت قرار بدیمساعت ۵:۲۳ غروب بود..موندم چجوری غروب انقدر ماه و ستاره داره!..میتونم یه ساعت بخوابم و بعد برم…فقط..میشه تو این دنیا خوابید؟آه..خیلی عجیبه!
حمایت..؟