برف یکی از عناصر طبیعت است که همیشه بچهها را خوشحال میکند.
وقتی شب خوابیده و صبح بیدار شدم و از پشت پنجره سفیدی زمین و درختان سیب حیاط را دیدم، از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم.
برف همه جا را پوشانده ، حتی رفتن به حیاط خانه سخت شده بود، پدرم پارویی برداشته و به حیاط جلویی خانه رفت و راه باریکهای از بین برفهای تا زانوش باز کرد.
بعد از تلاشی سنگین توانست درب ورودی منزل را باز کند.
از پنجره آشپزخانه نگاهش میکردم و بعد به حیاط رفتم، دیدم که تمامی مردها در کوچه بلند در حال بازکردن راه باریکه ای از منزل به یک راه ذهنی هستند و سپس یک راه اصلی باریک در طول کوچه باز شد و همه خانهها راه کوتاهی به آن زده بودند.
مردها پس از موفقیت با همدیگر چند دقیقهای صحبت کردند و سپس تردد از راه ها شروع شد.
ما اون روز سری بعدازظهر بودیم، کمی بعد پدرم به بالای پشت بام رفته و با کمک کارگری شروع به برف روبی کردند، برفها را به شکل گلولههای بزرگ و کوچک به حیاط پشتی که بزرگ بود توسط پارو میریختند، یادم میآید که ارتفاع برفهای تلنبار شده روی هم تقریبا یک متری کوتاهتر اندازه سقف میشد، و از دیوار حیاط بلندتر بود.
آنقدر خوشحال بودم که دوست داشتم از بالای پشتبام روی برفها بپرم. اما فقط یکبار اجازه پیدا کردم تا به پشتبام رفته و برفروبی را از محلی ایمن و دور از لبههای پشتبام چنددقیقه تماشا کنم، و توانستم به اصرار پارو را گرفته و با شوق کودکانه کمی برفروبی کنم.
وقتی برفها خوب در حیات و نیز کوچه تلبار و سفت شد، نوبت به ما رسید، تمام بچهها در گروههای کوچک روی برفهای تلنبار شده حدود دو متری و بیشتر سر میخوردیم و به پایین میغلتیدیم، در آن سرمای شدید از کوچکترین فرصت برای بازی غافل نبودیم.
آنقدر سر میخوردیم و به هم گلوله برفی پرتاب میکردیم تا هوا سرد شده و مجبورا به خانه برمیگشتیم.
در خانه ما یک بخاری هیزمی بود، پدرم علاقه خاصی به آن داشت، گرمای آن بسیار دلچسب و دلنشین بود، جلوی بخاری مینشستیم و مدتها سوختن هیزمها را داخل آن تماشا میکردم و به صدای هیزم موقع سوختن گوش میدادم.
دوست داشتم این لحظهها را به درونیترین بخش وجودم جذب کنم و هیچگاه فراموش نکنم.
شبها وقتی همه میخوابیدند به آن چشم میدوختم و به کتری روی آن با دقت توجه میکردم، پدرم یکی دوبار برمیخواست و هیزم داخل بخاری میگذاشت.
چندسال بعد بخاری هیزمی جایش را به بخاری نفتی داد که نمیتوانستم ارتباط عاطفی با آن وسیله برقرار کنم.
برف مدتها روی زمین باقی میماند و آب نمیشد، و ما از این موهبت نهایت استفاده را میبردیم.
گروههای بچهها برای نبرد آماده میشدیم، سنگر بندی میکردیم و گلولههای برفی را به تعداد زیاد درست و در سنگر میگذاشتیم، سعی میکردیم قطعات سفت و سخت انتخاب کنیم تا گلولهها هنگام اصابت به دشمنان شدت بیشتری داشته و درد ایجاد کنند.
بعد نبرد دو گروه شروع میشد، و این گلولهباران تا ساعتی ادامه داشت، تا وقتی به خانه فراخوانده نشده بودیم یا کسی مصدوم نمیشد.
در روزهای برفی مدرسه هم میرفتیم، ما عادت داشتیم پیاده با بچههای همسایهها به مدرسه برویم، در مسیر همدیگر را روی برف و یخ میکشیدیم، یا سر میخوردیم، گاه بچهها محکم به زمین میخورد، در حیاط مدرسه هم بازی ادامه مییافت و تقریبا هرسال آدم برفی درست میکردیم.
از نعمت برف نهایت استفاده را برای تحرک، بازی و دوستی میبردیم، و از اواخر آذر، تا حدود هفته اول اسفند اکثر اوقات برف روی زمین را میپوشاند و زمستانهای سرد و اما مرطوبی را رقم میزد.
این تحرک و بازی و دوستیها که به واسطه طبیعت فراهم میشد، شادمانی و احساس رضایت عمیقی را در ما فراهم میکرد.
ارتباط با طبیعت در آن روزها، بسیار بیشتر و عمیقتر بود، زندگی مردم با طبیعت عجین بود و مردم زندگی خود را با طبیعت منطبق میکردند و کمترین دستکاری در طبیعت انجام میشد.
هرچه انسان و به خصوص کودکان از طبیعت دورتر ، از شادمانی طبیعی و شعف دورتر میشوند و بیشتر دچار افسردگی، اضطراب و انواع نابسامانی های روحی و جسمی میگردند.