سلام تقریبا یه یکسالی نمیتونستم وارد ویرگول بشم و با کلی زحمت بالاخره تونستم دوباره بیام . خیلی خوشحالم.
نمیدونم اصلا ایده خوبی باشه یا نه ولی تصمیم گرفتم حسی که به نقاشیام دارم بنویسم یا داستانی در موردشون.توی این پست قراره برای اولین بار این ایده رو امتحان کنم
غم ،کلمه عجیبیه دوحرف بیشتر نیست ولی اسمش که میاد هزاران حرف پشتشه .
به نظر من غم چیزیه که انسان ها رو میسازه ،انسان ها رو بزرگ میکنه.به نظرم غم تنها همدم تنهایی هامونه.غم در عین حال که ادمارو داغون میکنه اونا قوی میکنه.غم قلب ادما رو میشنکه جوری که تو حتی نمیتونت با هیچ چیزی درمونش کنن.
شاید اگه غم نبود ادما هیچ وقت شادی رو حس نمیکردن اصلا شاد نبودن یا شاید اگه غم نبود ادما شاد تر بودن؟
شاید ادما از ترس غم به شادی پناه اوردن یا برعکس شاید از ترس شادی به غم پناه اوردن؟
غم خیلی اوقات کمکمون میکنه گاهی اوقات انسان ها به غم احتیاج دارن که درد بکشن این رسم روزگاره .ادما اگر درد نکشن همه چی عادی میشه براشون پس یه جورایی منطقیش اینه که ادما به غم احتیاج دارن زیرا اونها رو از یه نواختی زندگی بیرون میکشه؛گاهی غم به ادما یاداوری میکنه که چه لحظه های شادی رو قبلا تجربه کردنن و حواسشون بهشون نبوده .
غم با خیلی ازاحساسات ادما ترکیب شده مثل حس دلتنگی،حس زمین خوردن،حس دوست داشته نشدن ،حس از دست دارن و ...تو همه اینا غم وجود داره . کمی که دقت کنیم میبنیم حتی تو حس شادی هم غم وجود داره.شاید غم بخش جدایی نشدنی از زندگی انسانه.
ولی ادما با بزرگ شدنشون غم رو بیشترحس میکنن انگار کم کم با غم دوست میشن. ادما چاره ای ندارند جز اینکه غم رو بپذیرند ولی به نظر ادما هروقت غم رو بپذیرند راحت تر میتونن زندگی کنن .
(مرسی که تا اخرش خوندین:)