گم شدن در جاده فرعی
اواخرآذر ماه بود، آسمان به واسطه ابرهای فشرده نزدیکتر شده بود و نوید باران یا شاید هم برف میداد. منِ ۲۸ ساله کنار دریاچه زریوار نشسته بودم و داشتم از سادگى مزهی ماهی لذت میبردم. ماهی ای که از خود دریاچه صید میشد و فاصلهاش تا جهان بعد از مرگ چند متری بیشتر نبود و حالا مجبور بود از نمایی دیگر دوستانش را در جهان قبل از مرگنگاه کند.
لحظات آخری بود که در شهر مریوان بودم. بار اولم بود که اونجا رفته بودم. ذوق داشتم، تازه ماشین خریده بودم و داشتم رویای دیرینهم رو به واقعیت تبدیل میکردم، «تنها سفر کردن».
هر چند تنها سفر کردن به خیال خیلیها، از جمله پدر و مادرم خوشایند، ولی مگه غیر از اینه که ما همهی سفرهای مهم زندگیمون به تنهاییه. سفر حضورمون تو زمین، سفر به خودمون و سفر رفتنمون از زمین....
البته که برای سفر در این کره خاکی تنهای تنها هم نبودم و ماشین مورد علاقهم بهترین همسفرم بود و این برای من کافی بود.
پاژیرو قرمز دو دَر، مدل ۱۹۹۴. ماشینم فقط ۵ سال از من کوچیکتر بود. قدرشو میدونستم چون بعد از مدتها پول جمع کردن و کمک گرفتن از پدرم تونستم بخرمش. هر چند که پیدا کردنش هم یک پروسه طولانی بود.
پول ماهی رو حساب کردم و راه افتادم که برم به سمت کرمانشاه، از چند نفر مسیر رو پرسیدم، بعضیا نمیدونستن و بعضیها خیلی پیچیده توضیح میدادن. اون موقعها خبری از جیپی اس و ... نبود و گم شدن تو مسیر یه امر طبیعی بود. شاید همون گم شدنها بود که ما رو ساخت.
خلاصه اینکه بعد از کلی پرسیدن وارد یک جاده شدم که بهم گفته بودن این مسیر رفتن به کرمانشاهه.
بعد از حدود نیم ساعت رانندگی متوجه شدم که هیچ ماشینی از کنارم رد نمیشه و تقریبا هیچ کس رو هم ندیدم و جاده هم داشت باریکتر و بی کیفیت تر میشد. کم کم احساس گم شدن در من بیشتر میشد تا اینکه از دور یه پیکان کرم رنگ دیدم که کنار جاده ایستاده، نزدیک تر که شدم، فهمیدم ماشین عروسه و چند دسته گل روش تزئین شده، کنارش ایستادم، خراب شده بود، یک زن و مرد با لباسهای کوردی عقب نشسته بودن و راننده نا امید به ماشین تکیه داده بود. خواستم آدرس بپرسم که مرد قبل از من شروع کرد به حرف زدن و ازم خواست که برسونمشون به روستاشون، من هم سریع و بدون فکر قبول کردم وبعد از اینکه سوار شدم و راه افتادیم ازشون پرسیدم که این جاده به کرمانشاه میرسه یا نه؟ که مرد راننده جواب داد این جاده یه جاده قدیمی فرعیه که از یه جایی به بعد خاکی میشه و خیلی امن نیست و در نهایت هم به سنندج میرسه….
حالا من باید چیکار میکردم،نمیتونستم عروس و داماد روبه عروسیشون نرسونم، ناخواسته یه مسئولیت بزرگ قبول کرده بودم. تصمیم گرفتم برسونمشون به روستاشون، تقریبا یک ساعت رانندگی مردم و عروس و دوماد رو رسوندم ، کلی آدم دورمون جمع شدن، فک کنم پاژیرو قرمز خیلی جذاب تر از عروس و دوماد بود براشون، پیاده شدیم و یک مسیر رو پیاده از کوچههای پلکانی بالا رفتیم، کمی به مراسم نگاه کردم و چون داشت شب میشد نمیتوتستم صبر کنم باید بر میگشتم. تو مسیر که از پلهها پایین اومدم ، یه زن جوان رو دیدم که داشت تو حیاط خونهشون که سقف یه خونه دیگه بود، موهای طلایی بلندشو شونه میکرد. پشت سرش یه کوه سنگی بلند بود که غروب آسمونشو رنگی کرده بود . شاید این زبیا ترین تصویر بود که او عمرم دیده بودم ، نفسم بالا نمیومد، یک آن جهان به پایان رسید برام و احساس کردم همنقدر زندگی کافیه.
همینطور که زل زده بودم به اون زن زیبا و منظره، دیدم یه مرد با عصبانیت داره میاد سمتم و میگه به چی زل زدی، فقط باید فرار میکردم و تمام اون احساسات عمرشون تموم شد.خدا رو شکر ماشین نزدیک بود، شروع کردم به دویدن و سوار ماشین شدم و با ماشین فرار کردم و به سمت سنندج راه افتادم. هیچ وقت فکر نمیکردم عاشق شدنم اینقدر کوتاه ، عمیق و در عین حال خطر ناک باشه، البته خدا رو شکر ماشینم من رو از خطرش نجات داد…