ویرگول
ورودثبت نام
Reyhaneh
Reyhaneh
Reyhaneh
Reyhaneh
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

پیکان سفیدِ دلخوشی‌ها

بعضی صداها هیچ‌وقت از گوش آدم نمی‌رن.

برای من، صدای استارت پیکان سفید بابام یکی از اون صداهاست؛ صدایی که باهاش بیدار می‌شدم، لبخند می‌زدم و می‌دونستم قراره یه روز خوب شروع بشه.

پیکان سفیدمون قدیمی بود، اما توی چشم ما از هر ماشین شاسی‌بلند امروزی قشنگ‌تر به نظر می‌رسید. رنگش دیگه برق اولش رو نداشت، روی در سمت شاگرد یه خط باریک افتاده بود، ولی برای ما خانواده‌ی کوچیکی بود که با چرخ حرکت می‌کرد.

هر جمعه، قبل از ظهر، بابا با یه پارچه‌ی نمدی و یه سطل آب توی حیاط ظاهر می‌شد. مامان از پشت پنجره صداش می‌زد:

«رحمان! این همه وسواس رو ماشین، رو خودت بذاری، نصف عمرت زیاد می‌شه!»

بابا هم با خنده جواب می‌داد:

«ماشین تمیز یعنی روزِ تمیز، خانم!»

من همیشه عاشق اون لحظه‌ها بودم؛ وقتی که آفتاب روی سقف ماشین می‌درخشید و صدای آب از زیر دست‌های بابا می‌اومد. بوی شامپو ماشین با بوی خاک خیس قاطی می‌شد… یه بوی خاص که هنوزم وقتی بارون می‌باره یادش می‌افتم.

یه روز بهاری تصمیم گرفتیم با هم بریم پارک ائل‌گلی. مامان کیک خونگی درست کرده بود، منم دفتر نقاشی‌مو برداشتم. بابا گفت:

«ماشین باید نفس تازه کنه، خیلی وقته از شهر بیرون نرفته!»

پیکان سفید استارت خورد و با صدای آشنای خودش راه افتاد. صدای موتور، مثل صدای تپش قلبی بود که از بچگی باهاش بزرگ شده بودم.

توی مسیر، ضبط قدیمی ماشین آهنگ «مرغ سحر» پخش می‌کرد. من با صدای بلند می‌خوندم و بابا زیر لب می‌گفت:

«خوبه هنوز یه نفر تو این خونه با من هم‌سلیقه‌ست!»

مامان با لبخند گفت: «اونم تا وقتی نتونسته آهنگ بچه‌گانه گوش بده!»

نزدیک‌های پارک بودیم که ناگهان ماشین یه‌هو صدا داد و خاموش شد. بابا پیاده شد، کاپوت رو بالا زد. دود کوچیکی بیرون زد. مامان گفت:

«الهی خیر نبینی پیکان پیر! وسط راه خراب شو!»

من اما با ذوق رفتم کمک. بطری آب معدنی رو دادم به بابا. اون‌وقت لبخند زد و گفت:

«خودِ مکانیک کوچولو اومد!»

آب ریخت توی رادیاتور و گفت:

«ماشینم مثل آدمه، بعضی وقتا فقط تشنه می‌شه.»

ماشین دوباره راه افتاد، انگار خودش هم از اینکه دل‌مون شور زده بود، دلش نرم شده بود. وقتی رسیدیم پارک، آفتاب پشت درختا افتاده بود و هوا پر از صدای خنده بود.

بابا گفت:

«ماشین خوبه، فقط یه کم پیر شده. ولی دلش هنوز جوونه.»

من نگاهش کردم و گفتم:

«مثل خودت بابا!»

خندید و گفت:

«پس یعنی منم هنوز روشن می‌شم؟»

گفتم: «آره، فقط یه کم آب معدنی لازم داری!»

و هر سه‌مون زدیم زیر خنده.

اون روز از روی کاپوت پیکان، منظره‌ی غروب رو نگاه می‌کردم. صدای باد با صدای موتور خاموش قاطی شده بود. دلم نمی‌خواست اون لحظه تموم بشه. یه حس عجیبی بود، انگار همه‌چی سر جاش بود: بابا، مامان، ماشین، آفتاب…

حالا سال‌ها گذشته. بابا هنوز همون پیکان سفید رو داره. هر جمعه می‌ره سراغش، درِ کاپوت رو باز می‌کنه، با دستمال خاکو می‌گیره و می‌گه:

«یه ماشین وقتی می‌مونه که با دل نگهش داری، نه با پول.»

گاهی که از سر کار برمی‌گردم، صدای موتور همون پیکان از ته کوچه میاد. می‌ایستم، لبخند می‌زنم و گوش می‌دم. همون صدای قدیمی…

انگار یه تیکه از بچگی هنوز هم توی اون صدا نفس می‌کشه.

گاهی با بابا می‌شینیم تو ماشین، بدون مقصد، فقط می‌ریم. ضبط هنوز کار می‌کنه، همون نوار قدیمی، همون خش خش بین صداها. بابا می‌گه:

«اینا دیگه تکرار نمی‌شن، دخترم… فقط باید قدرشونو بدونی.»

من نگاهش می‌کنم و می‌گم:

«تا وقتی تو هستی، پیکان هم هست بابا.»

پیکان سفید ما، حالا فقط یه ماشین نیست… یه صندوق خاطره‌ست که با هر استارت، همه‌ی خنده‌ها، سفرها و دلخوشی‌هامونو زنده می‌کنه.

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

خاطره بازیدنده عقب با اتو ابزارنوستالژیپیکان
۷
۰
Reyhaneh
Reyhaneh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید