دخترک کوچولو ناز ،توپولی دفتر نقاشی اش را آورد.
بازش کردو آرام ورق زدتا رسید به یک صحفه سفید ودرخشان.
فکر کرد چی بکشه؟
یک دختر کوچولو در سن او چه چیزی می توانست بکشه؟
درس که نخوانده بود.
سواد که نداشت.
اما بلد بود مداد را لای انگشتان کوچکش بگیرد.
پس شروع کرد به نقاشی.
یک ضربدر کشیدبا دوتا انحنا ضربدر ها را به هم وصل کرد،
خط راست وسطش را کشید ویک سر کوچک ابتدای خط و دوشاخک برای این سر کوچک .
خوب،یک پروانه شد!حالا باید رنگش می کرد.
چه رنگی؟
دخترها همه صورتی دوست دارند،اما او آبی انتخاب کرد،چون آسمان آبی بود،چون دریا آبی بود.
خوب رنگش کرد. شب شده بود .رفت تو رختخواب گرم ،نرمش خوابید.
در عمق سیاهی شب،ورق نقاشی شروع به تکان خوردن کرد.
آرام، پروانه از ورق جداشد.بالهایش رابهم زد،اطرافش را خوب نگاه کرد. یک دختر کوچولو ناز دید،یک پنجره دید،یک ماه تابان قشنگ دید. پرزدواز پنجره خارج شد.
بال زدو بال زدبه سمت ماه تابان رفت تا ناپدید شد.
صبح که شد،خورشید خانم بیدار شده بود.
چشم هایش را مالیده بود.پس با نور طلایی رنگش یواش به پنجره زد.تک،تک،تک!دختر کوچولو از خواب بیدار شد.چشم هایش را مالیدوبه سمت دفتر نقاشی اش رفت.
دید که پروانه نیست!
صحفه خالی خالی بود. ناراحت وغمگین شد. به سمت پنجره رفت.آن را باز کرد.
دید توی حیاط خونه پر از پروانه آبی شده .آبی ،آبی به رنگ آسمان به رنگ دریا.لبخندی به لبش نشست