
مادربزرگ و خواهرش رو بردم دکتر…
چند ساعت معطلی
اول خواهر مادربزرگم رفت تو پنج دقیقه بعد برگشت از مطب و ما رفتیم داخل.
ویزیت ما طولانی شد
یه نیم ساعت بیشتر داخل بودیم
وقتی اومدیم بیرون خواهر مامانبرگم ترش کرده بود که چرا دکتر منو زود معاینه کرد ولی تو نیم ساعته اون تویی…
هیچی نگفتیم، اصلا خود من نا نداشتم دهن باز کنم برای صحبت.
رفتیم داروخانه خواهر مادر بزرگ یه کیسه با سه تا قرص تحویل گرفت از دکتر داروخونه
مامانبزرگ من یه کیسه بزرگ.
بهش گفتم مامانی داروخانه سیار داده بهمون
خواهر مامان بزرگم چرا برای من کم دارو داده، چرا به تو سه تا قرص فشار داده به من یه دونه لوزار فقط، نه این دکتر فرق گذاشته اگه فشارم بیشتر بره بالا سکته کنم چی.
گفتم خاله خانوم هرکسی یه بدنی داره هرکسی یه بیماری و یه نیازایی داره هرکسی یه واکنشی به دارو داره، رژیم دارویی آدما باهم فرق داره دکتر اونی که به صلاح شما مینویسه
بر و بر منو نگاه کرد خاله خانوم و به سبک حمیده خیرآبادی گفت خبه خبه نمیخواد طرفداری دکترا رو کنی.
پشتشم کرد بهم! جدی مگه رژیم و نسخهها و سرمشقهای آدما نباید متفاوت از هم باشه؟!