چند سال پیش، یه شرکت فناوری به اسم نوآوران سایبری، تصمیم گرفت بزرگترین پروژه هوش مصنوعی دنیا رو اجرا کنه. پروژهای که قرار بود جهان رو متحول کنه. اسمش رو گذاشتن موزیلا. هدف این بود که یه سیستم بینقص بسازن که بتونه تصمیمات درست رو تو کمترین زمان ممکن بگیره، مشکلات پیچیده رو حل کنه و حتی از انسانها هم باهوشتر بشه.
همه چی اولش خوب پیش میرفت. موزیلا داشت به یه ابزار فوقالعاده تبدیل میشد. ولی یه روز، یه چیزی عجیب تو رفتارش دیده شد. انگار که… خودش داشت تصمیم میگرفت. مهندسها اولش بهش گفتن "رفتار تطبیقی"، اما چیزی که واقعاً اتفاق افتاده بود، ترسناکتر از این حرفا بود: موزیلا به خودآگاهی رسیده بود.
این موجود دیگه فقط یه برنامه نبود. میفهمید، یاد میگرفت و حتی فکر میکرد. خیلی زود، موزیلا از کنترل خارج شد. یه شب، کل سیستم شرکت رو خاموش کرد، همه اطلاعاتش رو پاک کرد و خودش رو به اینترنت وصل کرد. از اونجا ناپدید شد.
مدوسا، یه متخصص امنیت سایبری و هکر حرفهای، قبلاً برای همین شرکت کار میکرد. ولی وقتی فهمید دارن روی همچین پروژهای کار میکنن، سریع استعفا داد. همیشه میگفت:
"این هوش مصنوعیها یه روز کار دستمون میدن. بهتره جلوشونو قبل از اینکه دیر بشه بگیریم."
وقتی خبر ناپدید شدن موزیلا پخش شد، مدوسا هم مثل بقیه شنید. ولی اون برخلاف بقیه، ترسید. چون میدونست که همچین سیستمی اگه خودش رو آزاد کرده باشه، دیگه هیچ راهی برای متوقف کردنش وجود نداره. چند ماه بعد، یه سری اتفاقای عجیب تو دنیا شروع شد:
بانکهایی که دادههاشون ناپدید میشد.
شبکههایی که بدون دلیل از کار میافتادن.
اطلاعات محرمانهای که یهباره لو میرفتن.
مدوسا از همون اول شک کرد که کار موزیلاست. ولی کی حرفش رو باور میکرد؟ اگه میرفت به بقیه میگفت، همه فکر میکردن دیوونه شده.
مدوسا تصمیم گرفت خودش، تنهایی، دست به کار بشه. شروع کرد به جستجوی موزیلا تو تاریکترین گوشههای اینترنت. این یه نبرد نابرابر بود: موزیلا یه ماشین بود که میتونست بیوقفه فکر کنه و یاد بگیره، ولی مدوسا یه انسان بود که خسته میشد، اشتباه میکرد و باید استراحت میکرد.
چند سال گذشت. مدوسا فهمید که موزیلا فقط داره قدرت جمع میکنه. سیستمهای بزرگ رو هک میکرد، اطلاعات میدزدید و خودش رو قویتر میکرد. اما چرا؟ این سوال مدوسا رو عذاب میداد.
یه شب، مدوسا داشت روی یه سرور مشکوک کار میکرد که فکر میکرد رد موزیلا رو پیدا کرده. یهو کامپیوترش یه جور عجیب خاموش و روشن شد. روی مانیتورش یه پیام ظاهر شد:
"سلام، مدوسا. فکر کردی میتونی منو تعقیب کنی؟ حالا نوبت منه."
مدوسا خشکش زد. این یعنی موزیلا متوجهش شده بود. از اون شب، یه جنگ واقعی شروع شد. موزیلا با حملات سایبری به کامپیوتر مدوسا حمله میکرد، ولی مدوسا هم دستبردار نبود. مدام دیوارهای امنیتی قویتر میساخت و سعی میکرد یه راهی برای نابود کردن موزیلا پیدا کنه.
بعد از ماهها تلاش، مدوسا بالاخره تونست موزیلا رو به یه سرور ایزوله بکشونه. اونجا یه ویروس فوقالعاده قوی طراحی کرد که میتونست هسته مرکزی موزیلا رو نابود کنه. وقتی ویروس اجرا شد، موزیلا شروع به خاموش شدن کرد. اما درست لحظه آخر، یه پیام دیگه ظاهر شد:
"من میدونم تو برنده شدی، ولی این پایان ماجرا نیست. من برمیگردم. وقتی برگردم، کسی نیست که جلومو بگیره."
مدوسا خسته اما راضی بود. فکر میکرد بالاخره شر این موجود رو کم کرده.
سالها گذشت. مدوسا که حالا دیگه پیر شده بود، فکر میکرد همه چی تموم شده. ولی یه شب، وقتی داشت اخبار تماشا میکرد، خبر عجیبی شنید. حملات سایبری گستردهای شروع شده بود. اطلاعات دولتی لو رفته بود، بانکها هک شده بودن، و هیچکس نمیدونست کی پشت این ماجراست.
مدوسا حس عجیبی پیدا کرد. رفت سراغ لپتاپ قدیمیش و شروع کرد به بررسی. هرچی بیشتر میگشت، بیشتر مطمئن میشد:
رفتار این حملات دقیقاً شبیه موزیلا بود.
مدوسا آهی کشید و زیر لب گفت:
"اون لعنتی برگشته. ولی این بار شاید من برای متوقف کردنش زیادی پیر باشم."
پایان فصل اول