عاشق اون لحظهی پیش از نوشتنام. چیزی که توصیفش بسیار سخته... لحظهای که بیشک تداوم یک حسه: همیشه حس میکنی یک چیزی هست. یک دنیای ناشناختهای در اعماق تو وجود داره. حتا شاید هم فقط در اعماق تو نیست، صرفا جایی در اعماقه و تو به هر دلیلی، تنها کسی هستی که به اون دنیا راه پیدا کردی. اولش همهجا تاریکه، به سختی میتونی چیزی رو ببینی. اما تو پیش میری و پیش میری و زیر نور کمرنگ مهتابی که به سختی میتابه، توی اون جنگل شبزده ظلمانی و مرموز؛ کم کم چیزهای این دنیا رو کشف میکنی... و آخ! عجب لحظهی شگفتآور و بهطرز جنونزدهای لذتبخشیه این کشف کردن! با هیچ سرخوشی و لذتی قابل مقایسه نیست. تو در عمق ظلمتی که کوتهفکرها میاندیشند مترادف نیستی و هیچ بودنه، پیش میری و کلمات رو کشف میکنی! بودنها و شدنها رو کشف میکنی. اولش حس میکردی در گسترهی این تاریکی هیچچیزی وجود نداره، اما حالا کم کم میبینی که اینجا همهچیز از قبل بوده و وجود داشته، فقط تو هنوز این دنیا رو کشف نکرده بودی! فقط جای تو خالی بوده! تو کم کم پیش میری و در این مسیر که هنوز ناروشنه، کلماتت رو پیدا میکنی و اونها رو با خودت برمیداری تا باهاشون، «بودن» عظیمتری رو بسازی. و درنهایت اونقدر پیش میری و اونقدر کلمات زیباتر و جالبتری پیدا میکنی که درنهایت به خودت میای و میبینی دیگه همهجا تاریک نیست! اسکلت نوشتهی تو رو به اتمامه و تو داری از اون جنگل شبزده بیرون میای و به دنیای واقعی برمیگردی. جایی که با ارمغانهایی که از اون دنیای تاریک و اسرارآمیز برداشته بودی، تونستی یک اثر خلق کنی... حالا یادگار سترگی از اون سفر پر رمز و راز داری. حالا تو تونستی یک تجربهی جدید از «بودن» رو خلق کنی: تو تونستی یک اثر خلق کنی!