Ayrin
Ayrin
خواندن ۶ دقیقه·۱۸ ساعت پیش

نقد و بررسی سریال پنگوئن


هشدار: محتوا دارای اسپویل است.


گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست!


آزوالد فقط یک پسربچه‌ی لوس و وابسته نیست. او با بقیه فرق می‌کند. از همان روزی که فهمید با چه نقص بزرگ و خجالت‌آوری به دنیا آمده، فهمید که با بقیه فرق می‌کند. او می‌دید که ضعیف‌تر و ناتوان‌تر از بقیه‌ی برادران‌اش است، اما بیش از آن‌که متوجه‌ی ضعیف بودن‌اش باشد، متوجه‌ی متفاوت بودن‌اش بود.
متفاوت بودنی که در جنبه‌ی لیبیدوِ ناخود‌آگاه‌اش به خاص بودن تعبیر می‌شود. آزوالد بیش از برادران‌اش خود را نیازمند مهر و عشق مادرشان می‌داند، نه به‌خاطر اینکه به دلیل ناتوانی جسمی‌اش خود را وابسته به مادرش می‌داند، بلکه به دلیل اینکه ناخودآگاه‌اش از خودشیفتگی‌اش تحت عنوان "خاص و لایق بودن"، به عنوان پوششی برای پنهان کردن ضعف‌ جسمی جبران ناپذیراش استفاده می‌کند.
یک توضیح کامل و غنی و میخکوب‌کننده که سریال با نهایت مهارت، آرام آرام به زیرِ پوست‌ مخاطب تزریق می‌کند.

پنگوئن، مینی‌سریال غنی، استخوان‌دار و البته کم‌نظیری‌ست نه فقط به‌دلیل اتمسفرسازی قوی، اکشن خوب، درام بی‌نظیر و شخصیت‌پردازی‌های فوق‌العاده‌اش. کم‌نظیر است به دلیل پرش‌های شخصیتی‌اش. سریال فقط درباره‌ی «پنگوئن» نیست؛ همه‌ی شخصیت‌ها حتا فرعی‌ترین شخصیت‌ها حرف‌های زیادی برای گفتن دارند و سریال بسیار ماهرانه از شخصیتی به شخصیتی دیگر می‌پرد تا دنیای پر رمز و راز هر شخصیت و چراهای اسرارآمیز اعمال‌‌شان را برای‌ ما رو کند.

یکی از قوی‌ترین، پیچیده‌ترین و تماشایی‌ترین روایت شخصیت‌پردازی، روایت شخصیت‌پردازی فرانسیس کاب، مادر آزوالد است. که همین روایت‌پردازی عمیق از شخصیت مادر یک گانگستر، خود چیز کمیاب و کم‌نظیری‌ست. شیفتگان سریال پرشکوه «سوپرانوز» سخت ممکن است با دیدن این سریال و خصوصا شخصیت پنگوئن، به‌یاد شخصیت «تونی سوپرانو» عزیز نیفتند.

بله، روایت زندگی آزوالد کاب، بسیار شبیه به روایت زندگی تونی سوپرانو است. اما وجه تمایز و توفیر روایت شخصیت پنگوئن را باید در رابطه‌ی خاص این شخصیت با مادرش جستجو کرد. «تونی سوپرانو» هم رابطه‌ی پیچیده‌ای با مادرش داشت اما ما در تمام طول سریال در تمام چالش‌های این دو، کاملا طرف تونی را می‌گرفتیم و مادر او را مقصر می‌دانستیم.
اما واقعیت این است که شخصیت پردازی مادر تونی، آنقدری عمق نداشت که ما را در دوگانه‌ی تنفر و ترحم قرار بدهد(دوگانه‌ی جذابی که بروز‌اش، از نشانه‌‌های شخصیت‌پردازی قویِ یک ویلن است!). در پنگوئن اما چنین نیست. وقتی آرام آرام، رازهای شخصیت مادر آزوالد برای‌مان رو می‌شود، در فضای مه‌آلود جاده‌ی دو طرفه‌ی تنفر یا ترحم غرق می‌شویم...

فرانسیس در آنِ واحد، هم قربانی‌ای قابل‌ترحم و هم آن مادر خودخواه و بی‌رحمی‌ست که هم دلیل و هم مشوقِ جنایت‌های پسرش است. بله! اوست که پس از فهمیدن اینکه همان پسر ناتوان و زشتی که کمتر از بقیه‌ی پسرهایش دوست می‌داشت؛ چه استعداد خارق‌العاده‌ای برای درخشیدن در دنیای جرم و جنایت دارد؛ تنبیهی که استحقاق‌اش را داشت، نثارش نمی‌کند.
تنبیهی که برای نوجوانی به شرایط او، می‌توانست نقش درمانی داشته باشد و از اینکه در آینده به جنایت‌کاری تمام‌وقت تبدیل شود جلوگیری کند. او پسربچه‌ای که به قتل برادرانش دست زده تا عشق تمام و کمال مادرش را تصاحب کند، تنبیه و مجازات نمی‌کند. بلکه برعکس، تشویق‌اش می‌کند به ارتکاب جنایت‌های بزرگ‌تر، خونین‌تر و سودبخش‌تر!

وقتی می‌بیند پسربچه‌اش چه پتانسیل خارق‌العاده‌ای برای تبدیل به هیولا شدن دارد و درعین حال حاضر است هرکاری برای جلب عشق مادرش انجام دهد، از بخش‌های تاریک پسرش استفاده می‌کند تا او را تبدیل کند به ماشین جنایتی که همه‌ی ملزومات یک زندگی بورژوایی و مرفه‌ای که همیشه آرزو می‌کرد را برایش فراهم کند!

و از آن پس تا همیشه، آزوالدی که به دلیل راه رفتن مضحک‌اش به‌خاطر نقص جبران‌ناپذیر پاهایش "پنگوئن" خطاب می‌شد، جانوری می‌شود که حتا در میان‌سالی و با آن‌همه مهارت در خون‌ریزی و جنایت بی‌وقفه و بی‌ عذاب‌ وجدان، پشت تمام جنایت‌های جاه‌طلبانه و موفق‌اش، هیچ معنا و دلیلی جز کسب رضایت و عشق مادرش و رساندنِ او به بالاترین درجه‌ی خوشبختی، ندارد.

نیک که بنگریم درمی‌یابیم که مقصر تمام خون‌هایی که آزوالد ریخت، یک سایکوپت بیمار که در مرحله‌ی اودیپی رشد جنسی‌اش متوقف شده، نبوده، بلکه یک مادر خودخواه بوده.

اما حتا این نگاه هم، نگاه دقیق و درستی نیست. در نگاهی کامل‌تر، مقصر حتا مادر آزوالد هم نیست، بلکه در نگاهی عمیق‌تر و حقیقی‌تر، مقصر همان جامعه‌ی تبعیض‌زده، فاسد و بیمار است. جایی از سریال، "سوفیا" به "جولیان" مونولوگ درخشانی می‌گوید:"من بیمار نیستم، تو بیمار نیستی، این شهره که بیماره"
مادرِ آز، مانند هر شهروند عادی دیگری، به آسانی فهمیده در چنین جامعه‌ی طبقاتی و سرشار از تبعیضی که به دلیل فساد و بیماریِ جز به جز سیاست‌مداران‌اش، مهلکه‌ای برای تلوتلو خوردن در فاضلاب جنایت است، برای حتا کمی نفس کشیدن، چاره‌ای جز شنا کردن در منجلاب جرم و جنایت نیست.

فساد بالابالایی‌ها آن‌چنان جدی و حل‌ناشدنی‌ست که مردم بیچاره‌ای که در طبقات پایینیِ این جامعه‌ی بیمار زندگی می‌کنند، برای بقای زندگی سگی‌شان، چاره‌ای جز سر سپردن به جرم و جنایت ندارند. نتیجه این می‌شود که فقیرها بیش از پیش، در منجلاب فقر و جنایت و ناامنی غرق می‌شوند و ثروتمندان در پنت‌هاوس‌های‌شان عشق و حال می‌کنند و نگاهی به پایین نمی‌اندازند...

نتیجه این می‌شود که بی‌رحمی و خودخواهی مثل ویروس در جامعه پخش می‌شود. از سردمداران بالاترین مناصب دولتی تا فقیرترین و ناشناس‌ترین شهروندان، همه و همه برای جرعه‌‌ای نفس کشیدن در منجلاب فساد و تباهی، برای جرعه‌ای بقا، می‌جنگند.

هرکس به دنبال جلوزدن از دیگری و بریدن حق حیات اوست تا خودش بتواند اندکی نفس بکشد. در چنین جامعه‌‌ای که دولت‌مردان‌اش هیچ اهمیتی به وضعیت جرم و جنایت و فقر محله‌های فقیرنشین نمی‌دهند، در چنین جامعه‌ای که ماموران پلیس آن‌قدر فاسد و بی‌جربزه هستند که با بی‌بهاترین رشوه‌ها، مطیع جنایت‌کارها می‌شوند؛ جای تعجبی هم نیست اگر آدم‌های معمولی‌ای مثل مادر آز و خیلی شخصیت‌های دیگر این سریال، مسیر جرم و جنایت‌ را انتخاب کنند.
و درنهایت یک روز ببینند آن‌قدر حریص و مجنون شده‌اند که دیگر به جرعه‌ای نفس کشیدن قانع نیستند، بلکه تمام اکسیژن بقیه را هم می‌خواهند.
"من بیمار نیستم، تو بیمار نیستی، این شهره که بیماره!"

با دیدن این سریال، آن شعر مشهور پروین اعتصامی، بیشتر از هر زمان دیگری برایم ملموس شد:

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست! این پیراهن است، افسار نیست!

گفت: مستی، زان‌سبب افتان و خیزان می‌روی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: می‌باید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست؟

گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیده‌ست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی‌کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست



سریالنقدسینماجامعهروانشناسی
"آخرین پیمانه‌ی شبگیر این خمخانه‌ام/ تا کدامین مست دردآشام بگسارد مرا"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید