خیلی وقت بود این حس نیومده بود سراغم .
خییییییییییییلی وقت بود .
نمیدونم ، منتظر حمله اش نبودم ، اصلا و ابدا .
حس خفگی دارم ، انگار از پشت طناب انداختن دور گلوم و دارن میکشن و من هر ثانیه ضعیف تر میشم .
همین که تونستم این خفگی رو تا مدت زیادی نادیده بگیرم خیلی بوده ، باید به خودم مدال بدم .
اما واقعا ترسناکه ، بعضی اوقات میخوام واقعا برم یه جای خلوت و بشینم فقط گریه کنم .
هرجایی بری آدمای کثیف رو میبینی ، نشد اونی که خوبه نزدیکت باشه ، همه خوبا باید ازت دور باشن و زود برن .
اون خوبی هم که تا یه مدتی نزدیکمونه قدرش رو نمیدونیم ، وقتی رفت میفهمیم...
دستام ، سرم ، چشمم ، درد میکنه ...
انگار نمیخوام فکر کنم ، انگار دیگه نمیخوام از دست هام استفاده کنم ، انگار دیگه نمیخوام ببینم .
نمیدونم تو داستانم چیا اتفاق میوفته ، نمیخوام ببینم اما مجبورم ببینم ، تا تهش هم میبینم...
ببینم تهش چی میشه و داستانم تموم میشه ...
بیست و چهارم مرداد هزار و چهارصد و سه .