soheil
soheil
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

شاید هرچی


خیلی وقت بود این حس نیومده بود سراغم .

خییییییییییییلی وقت بود .

نمیدونم ، منتظر حمله اش نبودم ، اصلا و ابدا .

حس خفگی دارم ، انگار از پشت طناب انداختن دور گلوم و دارن میکشن و من هر ثانیه ضعیف تر میشم .

همین که تونستم این خفگی رو تا مدت زیادی نادیده بگیرم خیلی بوده ، باید به خودم مدال بدم .

اما واقعا ترسناکه ، بعضی اوقات میخوام واقعا برم یه جای خلوت و بشینم فقط گریه کنم .

هرجایی بری آدمای کثیف رو میبینی ، نشد اونی که خوبه نزدیکت باشه ، همه خوبا باید ازت دور باشن و زود برن .

اون خوبی هم که تا یه مدتی نزدیکمونه قدرش رو نمیدونیم ، وقتی رفت میفهمیم...

دستام ، سرم ، چشمم ، درد میکنه ...

انگار نمیخوام فکر کنم ، انگار دیگه نمیخوام از دست هام استفاده کنم ، انگار دیگه نمیخوام ببینم .

نمیدونم تو داستانم چیا اتفاق میوفته ، نمیخوام ببینم اما مجبورم ببینم ، تا تهش هم میبینم...

ببینم تهش چی میشه و داستانم تموم میشه ...

بیست و چهارم مرداد هزار و چهارصد و سه .



دلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید