قدم زدن در خیابان برایش آرزو شده از پشت پنجرهی بزرگ آپارتمان به خیابان مینگریست و قطرات ریز و درشت باران را که پیوسته به سمت جاذبهی زمین سقوط میکردند همراه باد خشمگینی که درختان را به وحشت وا داشته بود غبطه میخورد
دستش را روی چرخ ویلچری گذاشت و ار کنار پنجره فاصله گرفت در حالی که پشت میز ناهار خوری جای میگرفت
هلن با غذا وارد شد
ناهارش را روبه رویش گذاشت و در کنارش جای گرفت
: میخوای امروز بریم بیرون کوئین
درحالی که با قاشقش برنج هارا بالا و پایین میکرد م سری به معنی منفی تکان داد
هلن بی اعتنا مشغول خوردن غذایش شد
ماری چند قاشق به اجبار در دهانش گذاشت فقط برای اینکه ضعف نکند و بعد در حالی که بشقابش پر بود میز را ترک کرد
به اتاقش که قبلا آشپزخانه بود رفت و از پشت پنجره دوباره خیرهی باران شد
موبایلش که هدیهی جک بود برای مواقع ضروری در جیب پیراهنش به لرزه افتاد
تلفن را برداشت آنه خواهر جک پشت خط بود نفسی گرفت و تماس را برقرار کرد
: سلام کوئین چه خبر....
لبش را با زبان تر کرد
: هنوز عم نمیخواد حرف بزنه
چند لحظه سکوت که برابر با قرن گذشت در آن ور خط برقرار شد و بعد صدای شخصی دیگر به گوش کوئین رسید
: کو...کوئ.....ین
چقدر آشنا بود لحظهای استوپ کرد اشک سمچی ار گوشهی چشمش روی گونههای برجستهاش سر خورد
: سلا..م...جک
در یک آن واحد جک از آشنا و رفیق کوئین تبدیل به یک غریبه شده بود غریبه ای که نمیتوانست بشناسدش
: ای عریبهی آشنا هنوز هم برای من میتپد قلبت.....
صدای جک همان مسکن دردهایش بود به اشکهایش اجازهی باریدن داد
: قلبم را به نامت زدم تا بهانه نگری که مکانی برای ماندن نیست....
و هردو با هم خواندند
"حالا که مکان ماندنت قلبم هست در را شش قفله میکنم نرو"