: آه مرلین قرار نیست کسی برای نجاتت بیاد
فریاد کشید
: بس کن فِلور تو چرا انقدر بد بینی... حتما یکی پیدا میشه دستمو بگیره....
: البته که یکی دستتو میگره اما دستا مشت میشن مرلین
غرید
: فلور بلاخره که یکی منو میبینه فقط باید صبور باشم
فلور سرش را به نشانه تأسف تکان داد
: همهچیز بستگی به خودت داره میتونی پاشی و با همین منجلاب ادامه بدی یا اینکه صبر کنی یکی بیاد و نجاتت بده و تا اون موقع تو منجلاب دست و پا بزنی و خفه بشی و عمرت تموم شه
مرلین حس میکرد فلور فقط متهای روی عصابش است برای هم کلام نشدن با او فقط گفت
: کاش از شرت راحت میشدم
فلور لبخندی زد
: اینم بستگی به خودت داره؛ میدونم دلت میخواد همین الان نفلم کنی اما میترسی تنها بمونی
از بالای شانهاش پشت سرش را نگاه کرد و ادامه داد
: فکر میکنی مته روی عصاب بهتر از تنهاییه، تنهایی میتونه آدمو دیوانه کنه
مرلین زانو هایش را در شکمش جمع کرد و فکش را روی زانوها قرار داد
: من همین الانشم تنهام...
: اوه... خوب آره درسته من پیشتم اما از لحاظ فکری هیچ با من موافق نیستی و همین باعث شده حس کنی تنهایی
مرلین سرش را بالا گرفت و در پاسخ گفت
: شایدم چون تو با من موافقت نمیکنی و به تمام حرفام میگی غلطه من تنهایی رو به بودن باتو ترجیح میدم
فلور از جایش بلند شد و سرش را بالا و پایین کرد
: درسته، شما آدما خیلی عجیبین دوست منم کسی که باهاتون موافقه رو دوست دارین حتی اگر بدونید داره اشتباه میکنه و کسی که حتی حرف درست هم بزنه رو از خودتون دور میکنید چون نمیتونید بپذیرید افکارتون براش غلطه....
: تو به آدما میگی عجیب اما این تویی که از ناکجآباد اومدی و با همه چی مخالفی....
فلور لبخندی زد
: نه همه چی مرلین فقط چیزایی که واقعا غلطنو قبول ندارم
مکثی کرد و ادامه داد
: میدونی مرلین چرا به نظرم عجیبید؟
با بی میلی گفت
: چرا؟
و منتظر شد تا حرف های فلور اتمام یابد
: دلتون نمیخواد با یکی ادامه به گفتگو بدید اما حتی بعث و تمومم نمیکنید
مرلین نفس عمیقی کشید
با خودش فکر میکرد فلور واقعا دیوانه است.