میم نون واو
میم نون واو
خواندن ۲ دقیقه·۱ روز پیش

بی نام...


: آه مرلین قرار نیست کسی برای نجاتت بیاد

فریاد کشید
: بس کن فِلور تو چرا انقدر بد بینی... حتما یکی پیدا میشه دستمو بگیره....
: البته که یکی دستتو میگره اما دستا مشت میشن مرلین
غرید
: فلور بلاخره که یکی منو میبینه فقط باید صبور باشم
فلور سرش را به نشانه تأسف تکان داد
: همه‌چیز بستگی به خودت داره میتونی پاشی و با همین منجلاب ادامه بدی یا اینکه صبر کنی یکی بیاد و نجاتت بده و تا اون موقع تو منجلاب دست و پا بزنی و خفه بشی و عمرت تموم شه

مرلین حس می‌کرد فلور فقط مته‌ای روی عصابش است برای هم کلام نشدن با او فقط گفت
: کاش از شرت راحت میشدم
فلور لبخندی زد
: اینم بستگی به خودت داره؛ میدونم دلت میخواد همین الان نفلم کنی اما می‌ترسی تنها بمونی
از بالای شانه‌اش پشت سرش را نگاه کرد و ادامه داد
: فکر میکنی مته روی عصاب بهتر از تنهاییه، تنهایی میتونه آدمو دیوانه کنه
مرلین زانو هایش را در شکمش جمع کرد و فکش را روی زانو‌ها قرار داد
: من همین الانشم تنهام...
: اوه... خوب آره درسته من پیشتم اما از لحاظ فکری هیچ با من موافق نیستی و همین باعث شده حس کنی تنهایی
مرلین سرش را بالا گرفت و در پاسخ گفت
: شایدم چون تو با من موافقت نمیکنی و به تمام حرفام میگی غلطه من تنهایی رو به بودن باتو ترجیح میدم

فلور از جایش بلند شد و سرش را بالا و پایین کرد
: درسته، شما آدما خیلی عجیبین دوست منم کسی که باهاتون موافقه رو دوست دارین حتی اگر بدونید داره اشتباه میکنه و کسی که حتی حرف درست هم بزنه رو از خودتون دور میکنید چون نمی‌تونید بپذیرید افکارتون براش غلطه....

: تو به آدما میگی عجیب اما این تویی که از نا‌کجآباد اومدی و با همه چی مخالفی....
فلور لبخندی زد
: نه همه چی مرلین فقط چیزایی که واقعا غلطنو قبول ندارم
مکثی کرد و ادامه داد
: میدونی مرلین چرا به نظرم عجیبید؟
با بی میلی گفت
: چرا؟
و منتظر شد تا حرف های فلور اتمام یابد
: دلتون نمیخواد با یکی ادامه به گفت‌گو بدید اما حتی بعث و تمومم نمیکنید
مرلین نفس عمیقی کشید
با خودش فکر می‌کرد فلور واقعا دیوانه است.

تنهاییعصاب پریشی
ما نویسنده هستیم عشقِ من.. ما گریه نمیکنیم..روی کاغذ خونریزی میکنیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید