باد وحشی پالتوی مشکیاش را به حرکت درآورده بود و لبههایش پاهایش را لمس میکرد
شال گردن قهوهای اش را بالا تر کشید و سعی کرد افکار در هم گسیختهاش را متمرکز کند
به این فکر میکرد چطور و چگونه به خانه بازگردد زیر آن همه فشار غر زدن هارا نیز تحمل کند
از صبح که از خانه بیرون زده بود تمام مسائل ریز درشت مربوط به خانه و خانواده را حل کرده بود
اما نمیتوانست به خود به قبولاند چنان مسئلهی کوچکی را به فراموشی سپرده است
برای چند هزارمین بار صدای زنگآهنگ تلفنش سکوت را در هم زد
گوشی را از جیبش بیرون کشید و
: کجایی علی؟
پوفی کشید و لب زد
: جنگل....
آن ور خط سکوتی که به اندارهی یک قرن برایش طول کشید برقرار شد
: جنگل چیکار میکنی پسر؟
هوای اطرافش را مانند تشنهای که تازه آب یافته است بلعید
: عصابم خورد بود.... حوصلهی جروبحث و حرف های خوانوادهام نداشتم گفتم یکم قدم بزنم آروم شم
: برای چی چیشده؟ میدونی چقدر نگرانت شدن؟ بابا یه زنگم جواب ندادی چته؟
کلافه گوشی را در دستش جابهجا کرد
: فراموش کردم قسط این ماه بابا رو بدم پوستم کندست........
تک خندهی مصطفی متعجبش کرد مایوس ادامه داد
: چته مصطفی به چی میخندی؟
: پسر مگه تو از عهد بوقی؟....
مصطفی لبخندش را قورت داد و ادامه داد
: الان نیازی به رفتن به بانک و پرداخت و گرفتن پیش و این کشو دارا نیست که داداش با یه کلیک ساده میشه همچیو حل کرد.....
: چی میگی مسخرم کردی بچه؟
: نه به جان خودم و خودت.... تا کی وقت داری پرداخت کنی
: امشب ساعت سه!
: باشه من برات حلش میکنم الانم برو خونه که حسابی دیر کردی
دستی به موهای پریشانش کشید
: چطور اون وقت
: فردا ببینمت توضیح میدم الان فکرتو مشغول نکن
گوشی را در جیبش فرو برد انگار باری به وسعت کوه از دوشش برداشته شده بود نفس عمیقی کشید و به سمت ماشینش قدم برداشت احساس میکرد تمام حرفهای دوستش برای آرام کردنش است اما از طرفی دوست داشت باور کند و بار روی دوشش را در همان جنگل رها کند و برود
به خانه که رسید مادرش. برای استقبال تک پسرش آمد صورتش را بوسه باران کرد پدرش که در حال تماشای تلویزیون بود به سمتش برگشت
: خوش اومدی مرد خونه
لبخند دندان نمایی به خوانواده تحویل داد با خود به صحبت های مصطفی فکر کرد پس واقعا جریان پرداخت را حل کرده بود
در کنار پدر روی مبل جای گرفت
: خیلی ممنون باباجان
با خیال راحت شب را به صبح رساند
....
واقعا یعنی فقط با یه کلیک بابا عجب... ده خو زودتر بهم میگفتی این همه استرس نمیکشیدم
مصطفی حق به جانم در به کمر گرفت
: نه که آقا خیلی به حرف بندهی حقیر گوش میدید
لبخندی زد
: لوس نشو بچه به منم یاد بده ببینم چطور باهاش باید کار کرد
مصطفی اخمی کرد
: اوف از دست شما..... برادر لپتاپ یا ماشین نیست مه مار باهاشون بهت بیاموزم کلیک سادس
بعد از ور رفتن مفصل با تلفن تمام ریز و درشتش را به علی آموخت
: عهه چقدر راحته....
: بله دیگه با پرداخت مستقیم زندگی زیباست
خندهای کرد و دستش را روی شانهی مصطفی گذاشت
: شما بچه مچهها هم خوب حال میکنید با ما میگردید همچین چیزای خفنی بهتون یاد میدیما
مصطفی سری برای تأسف تکان داد
: آخ از دست تو علی روت که ماشالله از کم شدن نیست
#پایان خوش با دایرکتدبیت
#پرداخت مستقیم پیمان
#پیمان جهانی آرام
#دایرکت دبیت