میم نون واو
میم نون واو
خواندن ۲ دقیقه·۶ ساعت پیش

جایی که پاییز و زمستان با هم ملاقات میکنند:)

کوچه‌ در سکوت عمیقی فرو رفته بود
تاریکی بر دل‌های مردمی که دیگر به جادو‌ی عشق اعتقاد نداشتن نیز نفوذ پیدا کرده بود
پاییز وسایلش را برای رفتن در چمدان بزرگش میچپاند غمگین و فرسوده شده بود در این سه ماه هرچه کرده بود تا بتواند غم و رنج‌هارا کنار بزند نتوانسته بود خسته و آشفته در تاریکی دل شب به کوچه‌ی ۳۰ آذر قدم گذاشت صدا‌های مردم محو به گوشش می‌رسیدند
صدای آنهایی که از پاییز شکایت می‌کردند
صدای انسان‌های خسته و اشفته....
صدای آنهایی که از زندگی گله داشتند...
همه را میشنید اشک‌های سردش گونه‌های هلویی رنگش را لمس می‌کردند به انتهای کوچه‌نزدیک شده بود از روبه‌رویش شخصی با چهره‌ای سفید سرد اما زیبا را دید
درحالی که می‌خواست از کنارش بگذرد مکثی کرد با خود گفت شاید این مکث کوتاه شروع دوستی ابدی شود
شخصی که از کنارش می‌خواست بگذرد با دیدنش کنارش ایستاد
لبخندی گرم که وجود پاییز را آتش میزد.....
در پاسخ او نیز لبخند تلخی زد
: میشنوی ای دوست..... بدان رفتن به صلاحت نخواهد بود وقتی ادم‌ها آنقدر از وجودمان گلایه ‌دارند.....
: نمی‌شود با چند گلایه کارمان را زندگی‌مان را بگذاریم و برویم.... پاییز زیبا وظیفه‌ی ماندن و نشان دادن زیبایی هاست نه جا زدن به خاطر چند شکایت
: ناجی من هستی؟
لبخندی زد
: فصلی بعد از پاییز سرد تر و بدون رنگ‌های گرم..... زمستان هستم معروف به سفیدی و سردی
پاییز لبخندی زد
: پس زمستان تو هستی.... از آنچه می‌دانستم زیباتری
زمستان دستش را به سمت پاییز گرفت
: همراه من بیا....
با تردید دستش را گرفت و با زمستان هم قدم شد
از کنار‌خانه‌های لوکسی که صدای اه‌ ناله‌ها در آنها تمامی نداشت گذشتند
آپارتمان‌های نوساز که مردمش از کار بیزار بودند را پشت سر گذاشتند
ویلا‌های بزرگ که صاحبانش یا سلامتی نداشتند یا اولاد را کنار زدند
از کنار خانه‌ای کلنگی می‌گذشتند که صدای پیرزنی پیر به گوش آمد....
: خدایا شکرت..... که امسالم مارا از یادت نبردی....
پیرزن در حال راز‌ونیاز با خدایش بود
در آنطرفتر جوانی تاره کار پیدا کرده بود ابراز خوشحالی می‌کرد
ثروتمندی که دست فقیری را گرفته بود از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید
مانند همان فقیر که با کمک ثروتمند خجالت زده‌ی خوانواده‌اش نشده بود
کودکی که پدرش تازه‌برایش کفش نو خریده بود می‌رقصید
دخترکی که توانسته بود چیز جدیدی بیاموزد آواز می‌خواند
مادری که برای فرزندانش غذا پخته بود دور میز جمعشان کرده بود و هنر نماییش را نشانشان می‌داد
صدای قهقهه‌های مادر بزرگ که نوه‌هایش غافلگیرش کرده بودند گوش‌هایشان را قلقلک می‌داد

پاییز لبخندی زد
: تا به حال نمیدانستم چنین مردمی‌نیز روی کره‌ی خاکی هستند!
زمستان دست پاییز را فشرد
: هرچیزی مکمل خود را دارد همانطور که بعد از بهار و تابستان پاییز و زمستان از راه می‌رسند

پاییز با لبخند مانند مردی تشنه صدای ابراز شادی‌های گوناگون‌را می‌بلعید
و زمستان آرزو می‌کرد آن شب طولانی‌تر شود

پاییززمستان
ما نویسنده هستیم عشقِ من.. ما گریه نمیکنیم..روی کاغذ خونریزی میکنیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید