صدا ها در سرم اکو میشدند
خیابان با نور ماه بود که کمی روشن شده بودو غیر از نور ماه....
نور لامث ماشین ها بود که یکی پس از دیگر رد میشدند
باران شهر را در آشوب فرو برده بود!
حس میکردم ابر ها با من هم دردی میکنند
صدای بوق ماشین ها بود داد و فریاد های مردمانی که جلوی ماشین هایشان قدم میزدم
برخی دیوانه خطابم میکردند
بعضی فش بارانم میکردند
نور ماشینی که با سرعت می آمد لحظه ای معکوس....
سر جایم خشکم زد
ماشین نزدیک و نزدیک تر میشد نور چراغش چشمانم را بست سرعتش آنقدر زیاد بود فکر کردم کارم تمام است لبخند خداحافظی.........
دستانم را مانعی قرار دادم با برخورد نور چراغ ماشین........
صدای ترمز به گوشم خورد
هیچ اتفاقی نیوفتاد دستانم را کنار بردم و پرده ی چشمانم را باز کردم
مردی جوان که ترسیده بود لرزش اندام بدنش این را به من فهماند
: ح...حا..حال...حالتون خوبه
آب دهانم را قورت دادم نگاهم به ماشین های پشت سرش که دست از بوق زدن نمیکشیدند افتاد
: بهتره برید کنار تا رد بشن وگرنه......
نفس عمیقی کشید انگار تمام اکسیژن اطراف را وارد شش هایش کرده بود نفسش را خارج کرد میان کلامم پرید
: خداراشکر که خوبید
خوب!؛ لبخندی به معنای پوزخند چاشنی صورتم شد
: من میرسونمتون
بدون اختیار سوار ماشینش شدم...
دلیلش را نفهمیدم
ماشین مشکی نامش را نمیدانستم صد که پولداری از جمال جوان میبارید پشت فرمان نشسته بود و فرمان ماشین را دور داد
: این وقت شب تو خیابون چیکار میکنید؟
جوابی ندادم و سؤالش را تغییر داد
: بارون خیلی شدیده امکان سیل هست شما هم تو این خیابون خوبیت نداره بیرون باشید
چشم دوختم به ابر های دل گرفته حال و روز ابر ها را خوب میفهمیدم دستم را روی قلبم گذاشتم ضربان قلبم.....
صدای قلبم را نمیشنیدم!
صدای قلبی که لالایی شب هایم بود
دستم را محکم تر فشردم بازم صدایی نشنیدم
: حالتون خوبه!؟
سرم را به سمت مرد جوان برگرداندم
دستم شل شد روی پایم افتاد
نگاهش را به سمتم گرفت و لحظه ای چشم در چشم شدیم سرم را دوباره به سمت جاده برگردانم انگار متوجه شده بود نمیخواهم سوالی جواب دهم صدای موسیقی را بالا برد
طوری که انگار چیزی یادش آمده باشد کمی هول زده به سمتم برگشت
نگاهش که کردم یاد دخترک مغرور افتادم اما میدانستم بی ربط است
: کجا میرید برسونمتون
به خیابان نگاه کردم هوا تاریک شده بود ماه هم نورش برای روشن کردن زمین کافی نبود باران شدید و شدیدتر شده بود
چراغ های خیابان خاموش بودند
جرعت بالا بردن صدایم را نداشتم میدانستم صدای بغض آلودم فقط باعث حس کنجکاوی درون جوان میشود صدایم را کمی صاف کردم
: هم.....همینجا پیاده میشم
نگاهی به من مجنون انداخت میتوانستم از چشم هایش ببینم پوزخند را اما مهم نبود
: اما آخه........
: وایسا.......
سوال هایش را بی جواب گذاشته بودم منی که هرگز سوالاتم را بی جواب نمیگذاشتم ماشین ایستاد پیاده شدم
و باز هم یادش خاطرم را پریشان کرد
موهای پریشانم را از روی پیشانی کنار زدم مرد جوان با بوق از من فاصله گرفت
حتی خداحافظی کردن یادم رفته بود
این روز ها باران شدید شده بود آنقدر که حتی در برخی شعر ها سیل آمده بود
از طرفی خوشحال بودم فکر میکردم به خاطر حال و روز من است اما از نظر علم بی منطق و بی ربط است
قدمی به سمت چپ برداشتم آنا در اینجا نه جایی را میشناختم نه میدانستم کجا هستم به سمت پیاده رو رفتم و شروع به قدم زدن به نقطه ی نا معلوم کردم