چشمان تو برایم تلخ ترین شیرینی دنیا بود
وقتی میخندیدی دوست داشتم جای چال گونه ات چال شوم
چشمان عسلیت امانم را برید نگاه های مهرباند
یا به ظاهر مهربانانه زندگی ام را عوض کرد نیامده بودی بمانی آمده بودی تنهایی ام را ازمن بگیری و چیزی از تنهایی درد ناک تر نصیبم کنی
نمی دانم شاید رفتنت چیز خوبی برای من باشد اما تو چیزی از من را نیر با خود بردی چیزی به نام قلب
از جایش کندی و بدون اینکه بفهمی چه چیزیست از من گرفتی قلبی که برای تو میتپید را با خود بردی؟
یا چیزی که من با او زندگی میکردم را؟
درد میکند خاطراتت در سرم
چشمانت ........
تا میخواهم از تو حرف بزنم یاد چشمانت من را دق میدهم
تلخی چشمانت برایم شیرین بود
اشک های شوقت
کادو هایی که با منت میگرفتی را به خاطر داری؟
کادو هایی را که با عشق برایت میگرفتم را چطور؟
البته که نه تو فقط رد میشوی نگاه نمیکنی فقط میبینی
یادت می آید فرق نگاه کردن و دیدن را برایت گفته بودم؟
صبر کن یک بار دیگر نیز میگویم
نگاه کردن توجه به آن چیزیست که دور برمان است حال هرچه میخواهد باشد
دیدن.........
دیدن چیزی سر سری که فقط بخواهی بگذری از او را دیدن میگویند
حال دیدن با دیدن فرق دارد که نمی شود اینجا برایت بگویم..........
آخر حرفی میزنم مگر میتوانم جایی دیگر بگویم؟
شک دارم اینجا هم حرف هایم را بشنوی!
شرمنده ات نشوم منظورم همان بخوانیست
چشمانت را برایم گرد کردی وقتی گفتم دوستت دارم
چشمانت را ریز کردی وقتی با گل آمدم
چشمانت را خنداندی وقتی گفتم برایم بمان
انگار با چشمانت پوزخندی زدی که با لبانت آن را تبدیل به خوشحالی کردی
دیگر عسل نمیخورم
بخاطر چشمانت
شاید بگویید بی ربط است
اما وقتی عسل میخورم یا میبینم
یاد چشمانش مرا میکشد
با هر لقمه اشکم میریزد و با هر نگاه بغض گلویم را فشار میدهد این روز ها زندگی ام بد جور بوی بغض می دهد