یک روز مثل همیشه مضخرف یبهوده و سردگم ، همه چیز گنگ. آدمهای جدید صدای خنده بلند
پله های دانشگاه رو بالا رفتم طبقه چهارم کلاس 42 .
مریم کلاس جابه جا شده - جدی کجاست؟ - بیا کلاس 44
از در رفتم تو کلاس قبلی هنوز تموم نشده بود یه عده داشتن میومدن تو یه عده میرفتن بیرون جلوی در صف کشیده بودن ، به زور خودم چپوندم توی جمعیت ، از در تو رفتم اونجا دیدمش . نگاهش کردم با خودم گفتم خدای من این چه موجودیه ؟ نمیدونم چرا میدخشید . واقعا میدخشید یا برای من اینجوری بود . نور خورشید میخورد توی صورتش و یه بازتاب قشنی داشت پرسید شما دانشجو چه رشته ای هستید؟ من جواب دادم فلان رشته گفت یا خدا چه قدر زیادید بعد پرسید ترم چند سرش گرفت بالا که انگار منو نمیبینه منم جوابش ندادم نگاهم کرد بیرون رفت خندیدم
و این شروع یک ویرانی بود شروع یک جاده یک زرفه پر از ابهام و بی مقصد