ماتیلدا
ماتیلدا
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

یه بارم من میگم تو گوش کن

توی این یک هفته گذشته با سه تا از دوستام بیرون رفتم که به خاطر کنکور دو ، سه سال میشد که ندیده بودمشون مخصوصا اینکه یه سال هم پشت کنکور بودم ،انگار سخت تر و طولانی تر شده بود . به طرز عجیببی همه بزرگتر شده بودن صورتشون حرفاشون همه چیز عوض شده بود ولی من نه. انگار من نقطه ثابت و مرکز این تغیرات بودم دنیای اطرافم با آدماش دگرگون شده بود و من مثل اصحاب کهف تازه از غار بیرون اومده هاج و واج دنبال آدمهای قدیمی میگشتم . اونها از تجربه هاشون میگفتن ، دوستای جدید، هدف های بزرگ، مهارت هایی که کسب کرده بودن، آدمهایی که باهاشون آشنا شده بودن. از عشق، از کار از همه چیز صحبت میکردن و من فقط گوش میدام و گاهی هم لبخند میزدم . وقتی نوبت من میرسید، حرفی به جز درس و رشته و آسیب هایی که بهم وارد شده نداشتم . یه لحظه وسط اون حرفا بود که حس کردم چه قدر از زندگی واقعی دورم. معلقم . اصلا نیستم .انگار جایی بین واقعیت و دنیای ذهنم گیر کردم. با خودم گفتم کی قراره من راوی باشم و بقیه شنونده؟ کی قراره با جریان همراه باشم و یه زندگی معمولی رو تجربه کنم . احساس میکنم توی این دوسال کنکور از زندگی 5 سال عقب افتادم.
اعتماد به نفسی برای مواجه با زندگی ندارم. وسط یه سری از موقعیت ها به خودم میام و میگم چه قدر عجیب حالا چی کار کنم؟ و در حیرت و سکوت ادامه میدم. شاید دارم کم کم بزرگ میشم .دارم یاد میگیرم همه چیز توی کتاب و فیلم و تخل نیست بلکه توی واقعیت هم میشه وجود داشته باشه. یه چیزی که بین این همه گپ و گفت فهمیدم اینه که: < شانس یعنی اینکه توی موقعیت مناسب در جای درست باشی. اتفاقات اونقدر رندومن که تاثیر من و تو نقش چندانی درش ندراه. باید کلی چیز بزرگ و کوچیک که از کنترل ما خارجن توی یه زمان خوب سر راهت قرار بگیرن.از طرفی ما هم باید برای مواجه باهاش آماده باشیم تا از دست ندیم.>





کنکوربزرگسالیتغییرجوانیدلنوشته
چند پتانسیلی/علاقه مند به علم،تکنولوژی و فیلم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید