دستش را روی زخم پهلوی خود گذاشت و آخ عمیقی کشید و بعد گفت زخم کوچکی مانند این مرا نمیکشد ،و بعد اسلحه ی هفت تیر خود را بیرون کشید و گفت حال تیز مرا ببین و بعد شلیک کرد سه تیر در ناحیه ی قلب زن در آخرین حرفش گفت متاسفم ویلیام . چهره ام در هم فرو رفت اسم مرا از کجا میدانست ؟ چشم بند خود را باز کردم کسی که جلوی من بود عزیزترین و تنها کسم بود ،خواهرم ، اشک در چشمانم حلقه زد اما بغض خود را نگه داشتم مشتی سنگین بر صورت خود کوبیدم و گفتم لعنت بهم ، اما دیر شده بود . از کارخانه ی خراب و ورشکست شده که در بیابانی سرد. قرار داشت بیرون آمدم چند دقیقه وایسادم و بعد ماشین مشکی و مدل بالایی جلوی من ترمز گرقت و مرد قد بلند و چارخونه ای از آن بیرون آمد ۵۰ میلیون تومن من را کف دستم گذاشت و گفت کارت خوب بود. من بدون اینکه حرفی بزنم بغضم را قورت دادم و سوار موتور مشکی خود شدم ، در جاده اشک ها خود به خود میریختند و من نمیتوانستم کاری کنم قلبم درد میکرد تمام مغزم پر شده بود از تنفر و فکر انتقام . اما از کی؟...
با خونه که رسیدم پول هارا پرت کردم انگشتان خود را لای تار های مویم کشیدم و گریه کردم اشک ها بند نمی آمدند . متاسفم متاسفم خواهر منو ببخش لطفا اشک هایم را پاک کردم و گفتم انتقام میگیرم ...