ویرگول
ورودثبت نام
Maryami
Maryami
Maryami
Maryami
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

دنده عقب به روزهای یواشکی!

مثل همیشه صدای دینگ تلفن همراهم خبر از یک پیامک جدید می‌داد. خیلی بی‌رغبت نگاهی به گوشی انداختم. ولی این‌بار به جای پیامک تبلیغاتی اپراتور تلفن همراه، قالیشویی فلان و تخفیفات مغازه‌ی بهمان، به یک چالش دعوت شده بودم: "وقتشه دنده عقب بزنی به خاطراتت!"
همین عنوان جذاب کافی بود تا تصمیم بگیرم خاطرات غیرجذاب خودم را بیان نکنم! ولی بعد از کمی (یا حتی خیلی) تفکر، به این نتیجه رسیدم که حالا اگر خوانندگان کمی هم متن غیرخنده‌دار بخوانند اشکالی ندارد.
وقتی دبیرستان تمام شد، مثل تمام افراد بالای ۱۸ سال برای گرفتن گواهینامه اقدام کردم. طبق روال پیش رفتم و گواهینامه صادر شد. ولی این آغاز رانندگی من نبود. پدرم شروع کرد به گفتن این که اگر رانندگی کنی تصادف می‌کنی. برای همین تصمیم گرفت خودش به من کمک کند. در راستای این هدف، ساعت ۶:۳۰ صبح من را به نزدیک‌ترین جای پرت‌ ممکن برد. بعد پیاده شد تا من پشت فرمان بنشینم. هنوز چند ثانیه (!) از حرکتم نگذشته بود که بابا بلند و بااضطرار داد زد:
_بزن رو ترمز!
من هم با وحشت زدم روی ترمز.

_چی شده؟! من که هنوز راهی نرفتم!

_می‌خوام ببینم چقدر سریع ترمز می‌کنی. هروقت گفتم سریع بزن رو ترمز.

دوباره شروع به حرکت کردم و دوباره فریادِ "بزن رو ترمز!"
این اتفاق بارها و بارها تکرار شد.

لازم به ذکر نیست که دیگر با بابا به تمرین نرفتم. ماموریت مهم آموزش رانندگی به من به برادرانم سپرده شد. این بار به جاهای پرت دیگری با سربالایی‌های شدید رفتیم که حتی بدتر از جای قبلی بودند. هربار ناامید و خسته به خانه برمی‌گشتم و قید رانندگی را می‌زدم. البته این قید رانندگی را زدن ۵ سال طول کشید. هر سال دو یا سه روز می‌رفتم، تسلیم می‌شدم تا سال بعد. کم‌کم برادرانم هم تسلیم شدند. چیزی جز استرس و احساس ناتوانی برایم باقی نمانده بود.
کم‌کم با خودم نتیجه گرفته بودم هر‌کس که رانندگی می‌کند کار مهمی کرده است. همه بلد هستند و حتما من مشکل دارم که بلد نیستم.
بعد از تمام شدن دانشگاه، وقت آزاد بیشتری داشتم. این بار تصمیم گرفتم مربی خصوصی بگیرم تا با ماشین خودمان برویم نه ماشین آموزشگاه. پدرم مخالفت کرد. گفت تو تصادف می‌کنی و مربی فرار می‌کند. عصبی‌تر از همیشه خواستم باز هم رانندگی را فراموش کنم ولی مامان گفت می‌توانی یواشکی بروی! من هم قبول کردم! (تا آخر عمر ازت ممنونم مامان!)

با برادرهایم هماهنگ کردیم. قرار شد بگوییم با یکی از آن‌ها می‌روم ولی درواقع با مربی می‌رفتم. مربی خیلی آرام بود، بدون استرس. جلسه‌ی هشتم بود که برایش مشکلی پیش آمد و نتوانست بیاید. من هم برای اولین‌بار خودم تنهایی سوار ماشین شدم و بدون هیچ مشکلی رانندگی کردم. وقتی برگشتم خانه، به همه زنگ زدم یا پیامک دادم که "من تنهایی رانندگی کردم!"
پدرم هنوز هم نمی‌داند من با مربی می‌رفتم.

بعد از من بود که خواهرم هم با وجود فشارهای پدرم به علاوه‌ی فشارهای همسر خودش، تصمیم گرفت از گواهینامه‌اش استفاده کند. دوباره عملیات یواشکی شروع شد ولی این بار من خودم مربی او شدم!
گاهی از استرس معده‌درد می‌گرفتم ولی به خواهرم چیزی نمی‌گفتم. تشویقش می‌کردم. باید بگویم که حتی زودتر از من توانست تنهایی رانندگی کند.
بعد از ما که دیگر خانواده متقاعد شده بودند زن‌ها هم بدون تصادف می‌توانند رانندگی کنند، همسر برادرم هم اقدام کرد. پدر او هم که مدام نگران تصادف کردن بود می‌گفت تو راننده نمی‌شوی، ولی دید که دخترش راننده شد.

حالا چندین سال از آن روزها می‌گذرد. رانندگی آنقدر در زندگی ما سه زن تاثیر داشته است که تصور بلد نبودنش برایمان ترسناک است. از رفت‌ و برگشت به مدرسه‌ی بچه‌ها گرفته تا خرید و کارهای دیگر.
من به دوستانی هم که خانواده‌هایشان می‌گفتند راننده نمی‌شوند و قرار است حتما تصادف کنند گفتم که می‌توانند.

امروز ماشین برای من نه تنها وسیله‌ی رفت‌وآمد، بلکه پناهگاهی امن برای روزهای سخت است. هربار که ناراحتم می‌توانم دور کوتاهی در خیابان بزنم یا در جایی پارک کنم و هرچقدر دلم بخواهد به زندگیم فکر کنم. گاهی می‌خندم و گاهی گریه می‌کنم. بعد دوباره زندگی را از سر می‌گیرم.

در پایان باز هم از حمایت مادر عزیزم و آرامش مربی خوبم ممنونم.


اتو ابزاررانندگیدنده عقب با اتو ابزار
۷
۰
Maryami
Maryami
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید