بیشتر از نصف پاییز تموم شد . آبان برخلاف مهرماه برای من روی 2x گذشت . چند شب پیش که با هم نشسته بودیم بهم گفت همراز چرا بعضی آدم ها بدون داستانن ؟ چرا ما ها اینقدر داستان داریم ؟ شایدم ما زیادی سخت گرفتیم ها ؟ با این تیکه که ما زیادی سخت گرفتیم موافق بودم اما برای قسمت اول بهش گفتم : هیچ آدمی بدون داستان نیست ، هیچ آدمی ...
پرده اول : هیچ آدمی بدون داستان نیست !
تردید تا عمق وجودم رفت و آمد میکرد . دلمو به دریا زدم و گفتم حالا که فرصتش هست باهاش حرف بزنم و ازش راهنمایی بگیرم . وقتی براش تعریف کردم ناخوداگاه اشک تو چشمام جمع شد و ریخت . پرسید اینا چیه ؟ گفتم اینقدر درموردش با کسی حرف نزدم و تو خودم ریختم که اینا همش طبییعه و حقیقتا آخرین چیزی که ازش انتطار داشتم این بود که بشنوم تا آخرین روز کنارمه . شب که با فا حرف میزدیم ، بهم گفت بگو چرا ذهنت اینقدر بهم ریختست .بهش گفتم : میدونی همه چیزهایی که میخوام ازش حرف بزنم یا نمیتونم راجبش حرف بزنم ، یا نمیخوام ازش صحبت کنم یا گفتنش هیچ فایده ای نداره. به هر حال که میگذره .

پرده دوم : اما خودمم دوست داشتم !
آبان برای من ماهی بود که به خاطر یه داستان خودمو به در و دیوار کوبیدم ، اینکه میگم به در و دیوار یعنی به خاطرش استرس زیاد، بدون بدوی زیاد و حتی بیخوابی کشیدم. باتموم وجودم میخواستم که بشه ...و راستش شد اما من توی لحظه آخر ، درست توی لحظه ای که انتخاب شده بودم رهاش کردم :)

توی همین مسئله باعث شد یه سری ادم جدید معاشرت کنم که الان صادقانه بخوام بگم چیز خوبی ازشون توی ذهنم نمونده اما نمیخوام ازش حرف بزنم. حتی نمیخوام به یه قشر خاص این رفتار و تعمیم بدم چونکه این مدت اینقدر با افراد با تفکرهای مختلف ارتباط داشتم که بدونم اگه یکی بد باشه دلیل نمیشه همه آدما این شکلی باشن . بابت اینکه اون پروژه رو از دست دادم غصه خوردم ، حس میکنم از اون فرصت هایی بود که یکبار در خونه آدمو میزنه اما یا براش آماده نبودم یا هنوز وقتش نرسیده. منتهی وقتی گفتم نه و اون رفتار باهام شد از تصمیمی که گرفتم خوشحال شدم چون کار کردن توی محیطی که نتونی با افراد ارتباط بگیری اونم وقتی تو یه شهر غریب و کیلومتر ها دوری خیلی سخت میشه. بگذریم از اینکه حس کردم واقعا یه جایی بهم بی احترامی هم شد و منم آدمی نبودم که بی احترامی و بی جواب بزارم پس به نظرم بهترین تصمیمو گرفتم . مطمئنم این داستان بهم کلی تجربه جدید میداد. نمیدونم باید بگم الخیر فی ما وقع و ازش رد بشم یا ببینم چیشد که اینجوری شد فقط میدونم ، نه آدمها و نه موقعیتها به اندازهی خودمون مهم نیستن چون وقتی از خودمون دور میشیم به معنای واقعی کلمه تهی میشیم :) من این پروژه رو واقعا میخواستم ، اما خودمم دوست داشتم :)
لینک چنل تلگرام: https://t.me/+_VM4kZ1tyIY0M2Q0