همراز
همراز
خواندن ۴ دقیقه·۷ ساعت پیش

گذشتن و رفتن پیوسته

همیشه برام سوال بود چی میشه که آدما یهو نوشتن و رها میکنن و وبلاگاشون ماه تا ماه چک نمیکنن . الانکه آرشیو نوشته هامو میبینم برمیگردن به دو ماه پیش سه ماه پیش یا حتی چهارماه پیش و میبنم که خودمم تو همون دسته قرار گرفتم . باورت میشه دقیقا مثل امروز یکسال گذشت از اون روزا منکه باورم نمیشه چقدر پارسال این روزا بد بود . نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم؟نمیدونستم باید درس بگیرم و بگذرم یا هنوز دست از تلاش و به در و دیوار زدن برندارم. چقدر برای اون حجم از احساس بد کوچیک بودم .چقدر داشتم تلاش میکردم یه سری اتفاقات نیوفته و جلوشو بگیرم . با خدا حرف میزدم که نزاره اتفاق بیوفته . نزاره که امیدم دفن بشه . همه اون تقلا ها , تلاش ها بیفایده بود چیزی که مقدر شده بود اصلا خواسته من نبود اما صلاحم چرا . وقتی به خودم اومدم دیدم باید با واقعیت کنار بیام و از اون خیال خوشی که تو ذهنم ساختم بیرون بیام .

خوب یادم مونده ساعت پنج صبح پارسال یکی از همین روزای پاییزی از جام بلند شدم . کلا دو ساعت خوابیده بودم وقتی چشامو باز کردم سر شده بودم اونقدر سر که اگه میخواستم هم دیگه نمیتونستم گریه کنم . من فکر نمیکردم صبح اون روز و ببینم . دلم میخواست همون شب همه چی تموم بشه و فردا صبحش نبینم اما من نه تنها فردای اون شب بلکه 365 فردای بعد از اون شب رو هم دیدم :)

اون صبح سرد پاییزی دست و دلم به هیچ چیزی نمیرفت دلشوره امونم و بریده بود . کاش میتونستم زمان و نگه دارم تا بهترین خاطراتم یخ بزنن و بارها بارها همونجا زندگی کنم اما نشد . هرچقدر خودم و دلداری دادم که قرار نیست چیزی عوض شه دروغ بود خیلی چیزها عوض میشد و حتی عوض شده بود . من باید به زندگی نرمالم ادامه میدادم . نمیتونستم به خودم و برنامه های آیندم و احساسات منطقیم پشت پا بزنم. به اندازه کافی تصمیمات اشتباه توی زندگیم گرفته بودم . الان ؟ الان احساسم عجیبه . درسته که دلگیری و دلتنگی گاهی بخش عظیم احساساتمه که کاملا هم می‌پذیرمش اما از بی وفایی که به خودم نکردم خوشحالم ! از اینکه شاید یه سری فرصت هام و سوزندم ، از اینکه سوگواری و از دست دادن و با تموم وجود حس کردم اما از ورژن الان خوشحالم . از آدمی میسپاره به زمان و صبوتره خوشحالم . از آدمی که زندگی رو سفر میبنه و آدمها رو رهگذر خوشحالترم .

این من امیدوار سابق یه جاهایی امید و با همه آرزو ها و خاطراتش چال کرد تا آخرین طناب اتصالش با دنیا رو هم خودش ببره و معلق بودن و تجربه کنه . شاید بارها برگردم به حال و هوای پارسال این روزها اما الان که دقیقا یکسال گذشته میخوام بگم ، بعد از گذروندن سوگ، درد ، خشم ، حتی یه جاهایی نفرت اونم به خاطر بی نقص بودن شرایط چونکه فرآیند عبور کردن خیلی سخت‌تر برام پیش میرفت ، بارز ترین حسم بخشش عطوفت و صداقت و گاهی دلتنگیه . شاید به جای اینکه الان این روزا تو خودم باشم و فکری بشم میتونست همه چیز یه طور دیگه ای رقم بخوره . چقدر اون موقع دلم شکست و سوختن عمیق ترین بخش احساساتم و دیدم اما ازت ممنونم ، تو یه چیزی میدونستی که من نمیدونستم . این روزا زیاد از خودم میپرسم اگه برگردم عقب بازم اشتباه میکنم؟ دیگه جوابی براش ندارم فقط میدونم خوشحالم از اینکه اون زمان تصمیم اشتباه درستی گرفتم:)

پ.ن : از اول مهر از پاییز امسال میترسیدم! میترسیدم که تیزی خاطرات و تندی گذشته دوباره غرقم کنم در حالیکه برای نجات دادن خودم برای خوب شدن حالم به در و دیوار زدم، ارتباطمو با آدمها قطع کردم و برخلاف همیشه توی اون حال و هوای بد دست دوستامو برای خوب شدن حالم رد کردم چونکه میخواستم برای اولین بار خودم به تنهایی از پس تمام ماجرا بربیام و برای اولین بار تو زندگیم یک مسئله رو به تنهایی بدون اینکه با هر کسی راجبش صحبت کنم حل کردم، ساکت نشستم و گذاشتم سکوتم به جای همه نگفته هام حرف بزنه . حالا که یکسال گذشته شاید آسیب پذیر تر ، شاید دلشکسته تر ، شاید دلتنگ تر ،شاید ناامید تر ، شاید بی اعتماد تر ، شاید ساکت تر و منزوی تر و شاید بی رمق تر باشم اما از اینکه تونستم برای اولین بار تنهایی مشکلاتم و حل کنم و بار این سختی و به دوش بکشم احساس خیلی بهتری دارم نه به این معنی که روزام آسون تر میگذره یا دیگه احساسی ندارم نه اتفاقا هر روزش با صدهااحساسات مختلف میگذره اما مابین همه این احساسات "بزرگ شدن " حس خوبیه .


اگه این مدتی که گذشت و تو یه جمله توصیف کنم میشه همین ؛ می آید هر آنچه باید ...
اگه این مدتی که گذشت و تو یه جمله توصیف کنم میشه همین ؛ می آید هر آنچه باید ...
آدمهای‌ خوب داستانمپاییزرفیقآبان و تمام درسهایی که گرفتمزندگی
We are all deeply alone
داستان آدمهای زندگی ام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید