این کتاب نوشته پاتریک مودیانو و با ترجمه فاطمه مطیع
اگر شما کسی هستید که عینکیاید ممکن است خوندن این کتاب برایتان جالب باشد و چند برابر بیشتر عاشق عینکی باشید که روزانه آن را میزنید تا با آن دنیا را نگاه کنید.
این کتاب عینک زدن را توصیف میکند به شکل زندگی یه دختر یا پدرش در شهر پاریس ، کاترین و پدرش عینکی هستن و هر جایی که آقای کاستراد میخواست شهر بخونه آن پدر و دختر عینک خودش را ور میداشتند چون میگفتند که کسی که عینک نزنه انگار حتی حس شنیدنشم از است میده..
این کتاب میگوید : عینک زدن دو دنیای متفاوت است
همچی واضح و دنیای دوم دنیایی است که اگر عینکتو ور داری همه چی برات محو و لطف میشه اگر شماهم مانند من کسی باشید که با عینک این کتاب رو میخونه قطعا از عینکتون خیلی بیشتر میاد و بگذارید اندکی از خلاصه کتاب هم براتون بگویم:
کاترین و پدرش در شهر پاریس زندگی میکردند مادر کاترین در شهر نیویورک زندگی میکرد و دوست داشت که برای زندگی به شهر خودش برگردد و پاریس و کاترین را ترک کرد و سال ها بعد کاترین و پدرش به نیویورک مهاجرت کردن پدر کاترین و آقای کاستراد یه مغازه شریکی داشتند که بعد مهاجرت آنها به نیویورک پدر کاترین مغازه رو به اون و آقای شورو شریک آقای کاستراد واگذار کرد مادر کاترین یه ژیمناستیک کار معروف بود و کاترین هم به کلاس ژیمناستیک رفت تا مانند مادرش یه ژیمناستیک کار معروف و ماهر بشود کاترین بعد مدرسهش پدرش به دنبال او میومد تا به یک رستوران بروند و در آنجا غذا بخورند و بعد آن پیاده به خانهشان برمیگشتند .