از وقتِ خوابم گذشته، به تو فکر میکنم. به آینده، به احتمالات. احتمالاتی که ای کاش واقعی بودند. با هم تجربهشان میکردیم و درنهایت تبدیل به خاطره میشدند. به بخشی از ما و داستانمان رنگ میدادند. آیا شدنیست؟ از کجا معلوم که مسیرمان جدا نشود؟. نمیخواهم چنین اتفاقی بر من و تویی که با زحمت بدل به ما شده، بیافتاد.
ناامیدم. تلاش میکنم مأیوس نباشم. میخواهم فکر کنم همه چیز مثل هم اکنون گل و بلبل باقی خواهد ماند. سرنوشت، اما بسیار بی رحمتر از چیزیست که میخواهم. بسیار بی رحمتر از این حرفها. من وَ تو، هر دوی ما، رویایی داریم؛ آن طرف دیوار که باید به تنهایی به آن برسیم. همانقدری که ما بخشی از داستان یکدیگریم، آرزوهای ما هم قسمتی از وجود پازل مانندمان هستند. نمیشود پشت در منتظرشان گذاشت یا دفنشان کرد. زمانی میرسد که حسرتشان را میخوریم، آن وقت است که حتی این مایی که ساختهایم هم دیگر به چشم نمیآید و خراب میشود. اما آیا این همهٔ ماجراست؟
اگر از امیال و خواستههایمان سخن به میان آمد، صحیح تر آن است که از خوشبختی هم صحبت شود. زیرا که آن روی سکه و نهایت آرزوهای ما برای رسیدن به حس خوشبختی بیشتر در زندگی یا خودشکوفایی ست. از شخصیت انیمیشن محبوبت یاد گرفتم که: «خوشبختی یک مکان نیست، بلکه یک شخص است. ».
شاید برای من نزدیکترین مفهوم به کلمه خوشبختی تو باشی!. شاید در جملهام غلو کرده باشم. اما فقط من هستم که میتوانم بگویم چقدر درست و بجا حس میکنم یا نه. تو از من دوری، بسیار پرت از جغرافیایی که میتوانم به آن دسترسی داشته باشم؛ با این حال نزدیکترین، نزدیکِ منی. پارادوکس خوشایندیست؛ منتها من فقط وقتی راجع به توست حاضرم چنین چیز زجرآوری را متحمل شوم. حاضر نیستم بخاطر هیچکس دیگری پارادوکسی به این سنگ دلی را تحمل کنم. میترسم از دستت بدهم، میترسم حتی از اینکه عاشقت شوم. لرزه به بند بندم میافتد زمانی که به دل بستن و عمیقتر شدنمان فکر میکنم. بعد از جستجوهایی به تو رسیدم، حالا، هم نمیخواهم از میان انگشتانم بلغزی، هم نمیخواهم فرصتی که برای رشد رابطهمان داریم را از خودمان بگیرم. نمیدانم چقدر، تا کجا و چطور با هم ادامه خواهیم داد و پیش میرویم. نمیدانم زندگی و پستی بلندی های آن چه انسانهایی را در مسیرم قرار خواهد داد. اما چیزی که از آن مطمئن هستم این است که تو، تو آدمِ منی، تنها آدم درست من تا به اینجا، تنها آدم درست من در هر جا و هر زمان که باشم!.