Setayesh.Mostafaei
Setayesh.Mostafaei
خواندن ۲ دقیقه·۱۳ روز پیش

غیرمنتظره

در افکارم غرق شده بودم. یا به بیان بهتر، آنقدر با افکارم یکی شده بودم که به جرعه‌ای نور در تاریکی می‌ماندم‌. در آمیختگی افکارم و گره‌های کورش را حس می‌کردم و در عین حال نمی‌توانستم خودم رها کنم. در همین حینی که در درونِ خودم، درگیری‌ای به وجود آورده بودم و همانند سوسکی که به آن حشره کش زده‌اند دست و پا میزدم، نگاهم را به جایی از منظره بیرون ماشین معطوف کرده بودم. آنقدر محو بودم که از سرعت حرکت ماشین و مکان فعلی‌مان درکی نداشتم، انگار از زمان و مکان جدا شده بودم. که دیده‌ام برخورد کرد. به دیواری‌، به کلماتی و درنهایت به جمله‌ای ...
دیواری طویل، با بلوکه های کهنه که چندتایی از آنها به طور نامعلومی از بین رفته بودند. روی بلوک‌های سیمانی، جمله‌ای رنگ و رو رفته با فونت قرمز و نه چندان بزرگ حک شده بود. هنوز هم گاهی فکر می‌کنم شاید آن جمله اصلا آنجا نبوده، شاید مثل داستان‌ها و افسانه‌ها فقط برای لحظه‌ای ظاهر شده، آن هم برای من !
همانند کودکی که به تازگی کلاس اول را تمام کرده، خواندن را یادگرفته و می‌خواهد همه‌ی نوشته‌ها را بخواند؛ با ولع خواندم‌اش. ناگهان،
فهمیدم قرار گرفتن این جمله و برخورد آن با چشم و افکارِ متخلخل من اتفاقی نمی‌تواند باشد.
همهٔ ما گاهی دست بردن و چیدن الگو هایی را به دست "سرنوشت" احساس کردیم که اتفاقی بنظر نمی‌رسد و در واقع انگار خلق شده تا مختص ما باشد. انگار که آن رویداد، آن جمله و حتی گاهی یک آدم تمام مدت منتظر ما بوده، شاید هم ما چشم انتظار این قصه بودیم.
بعد از اینکه برخورد جمله را با چشمانم همانند صاعقه‌ای احساس کردم، سریعاً تبلت بزرگ و کتاب مانند‌م را برداشتم. به قسمت یادداشت‌های آن رفتم و نوشتم:
[باور میکنید ما هم روزی چون شما بوده‌ایم ...]. این جمله روز من را به خصوص‌تر کرد. تا جایی که فراموش کردن آن لحظه برایم غیرممکن است. چرا که من در همان لحظه به چنین تلنگری احتیاج داشتم. هنوز هم باعث شگفتی من می‌شود. این داستان آشنا. این که چطور همان چیزی که انتظار‌ش را می‌کشیم، از جایی به ما می‌رسد که انتظارش را نداریم!

احساساتفاقیدستآدم منتظرآشنا انتظار‌ش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید