انگار همین دیروز بود که برای اومدن عید اونقدر ذوق داشتم که واسش بیدار میموندم:)
به ماهی قرمز توی تنگ نگاه میکردم،
عاشق بوی سبزه ای بودم که خودم لحظه به لحظه پای جوونه هاش نشستم.
به سمنو های توی ظرف چینی که گلای آبی داشت ناخونک میزدم،
توی آینه ی روی سفره اَدا در میاوردمو بهترین لباسمو میپوشیدم،
لبخند میزدم... تو چشام میتونستی بخونی که منتظر عیدی لای کتاب قرآنم.
مرا چه شد؟
اون دختری که وقتی میرفت خرید غر میزد، میگفت خسته شدم.
اونی که واسه پشمک هر کاری میکرد کو؟.
اونی که خیلی وقتا دنبال پروانه ها میرفت، چش شد؟
شاید فقط فهمیده همه ی اینا اَلکین، نه اینکه واقعی نباشن نه، فقط چیزای دیگه ای جاشونو پر کرد...
نمره، استرس، بیخوابی،ترس ،تمسخر،مجازات خودش هر شب،بیتفاوتی،خاکستری بودن.
او خوب است، فقط دیگر نمیخندد،نه تلاشی واسه ی آن میکند.
از جمع فاصله میگیرد،چون میداند هیچ کس به حرف هایش حتی برای لحظهای توجه نخواهد کرد.
دستان سردش را در جیب پالتو میگذارد، دیگر اشتیاقی برای گرفتن دست های کسی ندارد. چون زمانی که لازم بود باشند و نجاتش دهند باور کردند که خوب است:)
دخترک ما همین گونه بزرگ شد،زنده ماند و زندگی نکرد.
لبخند زد اما کسی غم پشت چهره اش را نفهمید،
سکوت کردو کسی حرف ها را نشنید،
گاهی از تمام دنیا غر میزد.اما تنها چیزی که تحویل میگرفت: نصیحت های پوچ مترسک ها بود.
وقتی خیلی از شب ها تا خود صبح بیدار بود تا نمره ای بگیرد و کاغذی را به دست بگیرد تا ارزشش با همان اعداد سنجیده شود کسی از او پرسید که کمک میخواد؟نه.
غر زد.سرکوب شد. خوشحالیش را هدف گرفتند،عجب تیر انداز های ماهری بودند!!!... در آخر خسته شد و خسته ماند.
برای خوشحالی خیلیییییییی ها، خیلییی چیز ها از خودش را فدا کرد.
لبخندش را برای لبخندشان.
شیطنتش را برای، آرامش بی وقفشان.
و روحش را برایشان در قفس زندانی کرد،تا مبادا به آنها آسیبی بزند.
خلاصه ی زندگی در سه کلمه بود برایش:
آمدند. رنج کشیدند. مردند. :)
پ ن: وی به این نکته ی بسیار مهم اشاره میکند که، در این دنیای به اصتلاح بزرگ، با مترسک های ترسناکش کسی را داشته، دارد و خواهد داشت که تمام این وجود دخترک ما را مو به مو میفهمید:)
از همین جا میخواممممممممممم دور سرش بگردم، که همیشه کنارم بوده و تنها کسی هستم که دلم میخواد خودم دستاشو بگیرم.