ویرگول
ورودثبت نام
محمدحسین اسلامی
محمدحسین اسلامی
محمدحسین اسلامی
محمدحسین اسلامی
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

نوبت توست

اگر یک روز بفهمی خاطراتت همه دروغ بوده‌اند و بازتابی که می‌بینی، کس دیگری‌ست... چه می‌کنی؟
این داستان، کابوسی‌ست دربارهٔ هویتی که در آینه جا مانده، و کسی که دیگر نمی‌داند آیا دارد کسی را بازی می‌کند، یا کسی دارد او را بازی میکند.

نوبت توست
نوبت توست

همه‌چیز از همون روز شروع شد. وقتی برای اولین بار بعد از مدت‌ها رفتم سراغ انباری. دنبال چیزی نمی‌گشتم. فقط می‌خواستم خودم رو از فکر خالی کنم. سکوت این خونه، بعد از رفتن مادرم، داشت دیوونه‌م می‌کرد.

میون کارتن‌های خاک‌خورده و وسایل فراموش‌شده، یه آینهٔ قدیمی خودشو بهم نشون داد. قاب چوبی ترک‌خورده، سطحی مات… انگار از نفس افتاده بود. ولی چیزی تو نگاهش بود. یه حس عجیب—مثل کسی که مدت‌ها تو تاریکی منتظر بوده تا دوباره دیده بشه.

برداشتمش. گرد و غبارش رو با کف دست پاک کردم. تصویر من بود. ولی نه کامل. چشم‌هام یه جور دیگه نگاه می‌کردن… خسته‌تر. انگار چیزی رو دیده بودن که من هنوز نمی‌دونستم چیه.

شب، وقتی آینه رو گوشهٔ اتاق گذاشتم، خواب دیدم: خیابون‌هایی پر از آینه. همه‌جا فقط بازتاب. ولی هیچ‌کدوم تصویر من نبودن.

صبح، وقتی بیدار شدم، نمی‌دونستم دیشب شام خوردم یا نه. توی سطل زباله پوست پرتقال بود… پرتقال؟ من که همیشه از بوش حالم به هم می‌خورد.

اون روز توی آشپزخونه بودم که شک کردم چیزی درست نیست. ناخودآگاه در کابینت بالایی رو باز کردم. حس می‌کردم قراره چای سبز رو پیدا کنم. حتی بسته‌ش رو تو ذهنم می‌دیدم. ولی اون‌جا فقط یه بسته‌ی دارچین بود. قدیمی. پاره. اصلاً یادم نمی‌اومد که خریدمش.

اون شب، خواب من نبود. زن غریبه‌ای توی بیمارستان نشسته بود. نگاهش خالی، انگار مدت‌ها بود تسلیم شده. بیدار که شدم، فقط یه جمله توی سرم می‌چرخید:
«اون‌جا بودم، همون‌جا که تصمیم گرفتم دیگه خودم نباشم.»

رفتم سراغ آینه. تصویرم اونجا بود. فقط… یه کم خالی‌تر. ساکت‌تر. وقتی سرم رو تکون دادم، انعکاسم تکون نخورد. نه زیاد. نه هم‌زمان.

اون شب، اولین جمله روی آینه ظاهر شد. با بخار. مثل نفس کسی:
«این تو نیستی. فقط نوبت توئه.»

دست کشیدم روش. پاک نشد. مثل اینکه واقعاً نوشته شده بود.
از فرداش، آدم‌ها من رو با اسم‌هایی صدا می‌زدن که هیچ‌وقت نشنیده بودم. یکی گفت: «آرش! هنوز زنده‌ای؟»
دیگری گفت: «تو رفتی… ولی انگار کاملاً نرفتی.»

نمی‌دونستم دارن اشتباه می‌کنن، یا من یه چیزی رو فراموش کردم که حق نداشتم فراموش کنم.

صبح‌ها دیگه آشنا نبودن. بیدار می‌شدم توی بدنی که انگار تازه واردش شده بودم. ذهنم، خاطره‌هام، حتی اسمم—مثل چیزهایی بودن که اجاره‌شون کرده باشم.

دفترچه‌ای برداشتم. نوشتم: اسمم محمد. رنگ مورد علاقه‌م خاکستری. مادرم مرد. اما روز بعد، وسط نوشته‌ها، جمله‌هایی بود که من ننوشته بودم. با خط خودم. به زبانی که بلد نبودم.

رفتم جلوی آینه. گفتم: «کی هستی؟ چرا این کارو می‌کنی؟»

سکوت.

بعد، بخار. جمله‌ای آروم ظاهر شد:
«تو فقط شاهدی. نه نویسنده.»

از اون شب، انعکاس من دیگه مال من نبود. گاهی چشم‌ها لبخند می‌زدن وقتی من نمی‌خواستم. گاهی دهانم چیزی می‌گفت که نفهمیدم چی بود.

روان‌شناسم گفت اینا نشونهٔ تجزیهٔ روانیه. اما خودش هم یادش نمی‌اومد که جلسه قبلی چی گفتیم. حتی وقتی ضبط رو براش پخش کردم، گفت: «این صدای شما نیست.»

و من فقط نگاهش کردم. چون نمی‌دونستم آیا واقعاً صدام نبود… یا خاطره‌ش فقط توی من مونده بود.

دیگه فرق بین رؤیا و واقعیت واضح نبود. بعضی شب‌ها، وقتی جلوی آینه می‌ایستادم، حس می‌کردم دارم به حافظهٔ شخص دیگه‌ای نگاه می‌کنم—کسی که راه رفتنش، خندیدنش، حتی شکستن صدایش شبیه من بود… ولی من نبودم.

بیشتر پیام‌ها به جای کلمات، تبدیل شده بودن به تصویر. مثل یک فیلم کوتاه که فقط برای من پخش می‌شد، فقط در آینه. در یکی از اون‌ها، دیدم که دارم جلوی خانه‌ای می ایستم که هیچ‌وقت توش زندگی نکرده بودم، ولی اسم پدرم روی در نوشته شده بود. ترسناک‌تر از اون، زنی بود که در را باز کرد و با مهربونی گفت: «تا دیر نشده، باید برگردی.»

تصمیم گرفتم آینه را بشکنم. چکش آوردم، چند لحظه فقط نگاش کردم. ولی توی انعکاسم، یه مرد دیگه ایستاده بود. دستش بالا، منتظر ضربه—ولی من تکون نخورده بودم. اون تصویر، شبیه من نبود… ولی لباس من تنش بود.

اون لحظه، جمله‌ای کوتاه روی شیشه ظاهر شد، با خطی لرزان:
«اگر بشکنی، چیزی برای بازگشت نمی‌مونه.»

از جا پریدم. اونقدر عقب رفتم که خوردم به میز. نفسم بند اومد.
فهمیدم، آینه فقط خاطره‌ها رو نمی‌دزده… اونا رو جابجا می‌کنه.
دارم جای کسی رو می‌گیرم. یا شاید کسی، داره جای منو می‌گیره.

همون شب، صدام رو توی گوشی ضبط کردم. صبح، صدا غریبه بود. لهجه‌ای که هرگز نداشتم. و در آخرین پیام آینه، این جمله بود:
«تو از اول هم خودت نبودی. فقط خوب بازی کردی.»

صبح آن روز با حسی سنگین بیدار شدم. نه خسته، نه گیج… فقط بی‌ربط. مثل لباسی که حتی نمی‌دانی چرا تنت است. نشستم جلوی آینه. این‌بار، دیگر نه پیام بود، نه تصویر عوض‌شده، نه بازتابی ناقص. چیزی نبود.

آینه فقط یک سطح صاف بود. توخالی. ساکت. و من، در آن هیچی ندیدم.

رفتم بیرون. به خیابانی که هزار بار قدم زده بودم. ولی تابلوهای مغازه‌ها فرق داشتن. رنگ‌ها بیگانه بودن. زنی از روبه‌رو آمد و با لبخند گفت: «چه خوب شد برگشتی.» لبخند زدم، بدون اینکه بدانم چرا.

کیف پولم را درآوردم. کارت شناسایی‌ای آن‌جا بود که اسمش را نمی‌شناختم. عکسش شبیه من بود. فقط… چشم‌ها فرق داشت. این چشم‌ها، خواب می‌دیدند. من دیگر حتی خواب هم نمی‌دیدم.

هیچ‌کس نگفت "تو کی هستی؟" همه طوری رفتار می‌کردند انگار من همیشه همین بوده‌ام. فقط من، فقط من بودم که مطمئن نبودم از کجا آمده‌ام. یا چی را گم کرده‌ام. یا... که بودم.

قبل از این‌که حافظه‌م تصمیم بگیره فراموش کنه؛

روی نیمکت نشستم. دست‌هایم را نگاه کردم. سالم بودند. گرم. ولی چیزی درونم سرد بود. صدایی درون ذهنم نجوا کرد:
«تو فقط نقشی را بازی می‌کنی. داستان تمام شده. ولی بازی هنوز ادامه دارد.»

داستان کوتاهوحشتفلسفیهویتروانشناختی
۵
۱
محمدحسین اسلامی
محمدحسین اسلامی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید