به نام او...
ماهمه تک تک، ساعت ها مینشینیم به دلخوشی های باهم بودن،باهم خندیدن،مزه ریختن،ادا دراوردن،و به بهانه لذت بردن از زندگی...
اما درنهایت هرکس که به خانه خود باز می گردد،گویی دوباره با غم تنها شده،دوباره غصه هارا به آغوش می کشد،دوباره بالشت
از نم نم اشک ها خیس میشود،دوباره هجوم تفکرات مبهم و دائما بی نتیجه...
جایی خواندم:《انسان ذاتش با تنهایی است.》
شاید بهترین جمله ای باشد که بتوانم تنهایی هایم را با همین بهانه بپذیرم و برایش چشمانم تر نشود..
بدم می آید ،از زود گریستن بدم می اید،اما خب راه رهایی از مشکلات من همین است،همین تنها راه
مگر من اصلا با کسی حرف میزنم؟
آن روز آنقدر با کسی حرف نزده بودم که احساس کردم شاید صدا ندارم...
نوشتن تنها مسیرنجات بخش من از سیل غم هاست
اما فکر میکنم هیچ چیز همچون صحبت کردن شاید برایم کارساز نباشد،
شاید هم هیچ چیز دیگری کارساز نباشد و اینها همه توهمات ذهن من است
بیخیال...
آنقدر از این ها گذشته
بازهم می گذرد
می گذرد...
و می گذرد
تا رسیدن به موی سپید..
تا کوه نگفته ها
تا مسیر پر از عقده ها..:)