پرده اول
دل بستن به کسی، خیلی عجیب است... تا به خودت می آیی، دلت در گرو دیگری ست...
به او گفتم وقتی آدم به کسی دل میبندد، هم جسور می شود و هم ضعیف...
من به کسی دل بستم... حالا با جسورترین و ضعیف ترین ورژن سینا مواجه ام... به چیزاهایی ذهنم را مشغول میکنم که تا حالا حتی نمیدانستم چنین موضوعاتی برای فکر کردن وجود دارد!
مثلا اینکه نور صبح، وقتی که از خواب بر میخیزد چگونه بر صورت او می تابد... ایا به نور خورشید حسادت کنم؟
اینکه همین حالا که من این متن را مینویسم و میدانم از دست من ناراحت است، قلب او چگونه میتپد؟ به پیرهنش حسادت کنم؟
نکند من را کمتر دوست داشته باشد؟ خدانکنه... زبونم لال... این چرت و پرت و ها چیه...
؛
برایش نامه نوشتم، گفتم کلماتم برای توست... حالا از من گله دارد که کلماتم کو...؟
زیبای من، کلماتت در قلب من سماع میکنند، میخواهی همراهشان شوی؟
پرده دوم
یکی از زیباترین قسمت های عاشقی، نشانه هایی ست که معشوق از آن خبر ندارد... مثلا چند روز قبل از تولدم نوشتم؛ من که مجنون تو ام... و تو نمیدانستی تو، تویی... وقتی به تو پیوستم، نوشتم؛ تا به تو پیوستم و تو هرگز نفهمیدی (البته امروز بهت گفتم!)... نوشتم تو آمدی ز دور ها، ز دور ها و تو آن زمان نخواندی... وقتی قرار بود ببینمت، نوشتم شب روی سنگفرش خیس و حالا مینویسم؛ آری دوستش دارم...
پرده سوم
سالها پیش که اولین بار در ویرگول قلم زدم، ویرگول را همچون حیاط خلوت ذهن خود دیدم، جایی که آشفتگی ذهنم را برای خودم تحلیل کنم... و در همه ی این سالها جز این کاربردی برایم نداشت... امروز کسی که دوستش دارم، با آشفتگی های ذهنی این چند سال اخیرم مواجه شد... منظورم دقیقا همین است که نوشته های پراکنده من را در ویرگول خواند (يعني خودم بهش نشان دادم!) و حالا او با این بُعد از ذهن سینا هم آشنا ست...!
اولین بار بود که یک شخص حقیقی نوشته های من رو خوند! زمستان امسال، پنجمین سال قلم زدن من در ویرگول محسوب میشه و تو این پنج سال او اولین کسی ست که برای من امن بود، صمیمی بود، گویی خودم بود... که به درون حیاط خلوت ذهنم راهش دادم... پنج سال ناشناس قلم زدم و حالا یکی من را میشناسد! یکی که دوستش دارم...
پرده چهارم
گاهی در روابط احساسی سوء تفاهم هایی پیش میاد، من اینجوری ام که هم خیلی خوشحال میشم و هم خیلی ناراحت!!! خوشحال میشم که خب میبینم و میفهمم برای مخاطبم مهمم، براش مهمم که برای یه نوشته ی من، یه جواب من، گریه میکنه و از من توضیح میخواد... خوشحالم چون خیالم از خودم راحته، چون میدونم چیزی برای پنهان کردن ندارم... اما ناراحتم، چون میبینم کسی که دوستش دارم، به خاطر من داره اذیت میشه، چون نمیدونم چجوری باید توضیح بدم تا سوء تفاهم برطرف بشه...
پرده پنجم
من با تصنیف های مرضیه خیلی حال میکنم، ولی محبوب من نه! بعد از طرفی خیلی اوقات دوست دارم تصنیف های مرضیه رو براش بفرستم تا گوش کنه، چون داره دقیقا حق مطلب رو ادا میکنه... اما نمیفرستم چون میدونم دوست نداره مرضیه رو گوش كنه... کلا با خواننده های زن حال نمیکنه... نکنه حسودی میکنه!!!>>>
باید خودم وقتی پیششم براش بخونم... مثلا الان این تصنیف مرضیه رو با همه ی وجودم دوست دارم براش بخونم:
من که مجنون توام/ مست و مفتون توام
در جهان افسانه ام/ زان که افسون توام
با که گویم راز دل / من که دل خون توام؟
پرده ششم
حالا من نه تنها با جسور ترين و ضعيف ترين ورژن سينا، بلكه با حساس ترين، حسود ترين، بچه ترين، بزرگ ترين، با گذشت ترين، لج باز ترين، عاقل ترين، عاشق ترين و همه چي ترين ورژن خودم مواجه ام... انگار وجود او من را به توان 2 رسانده! در همه ي صفات اغراق آميز دارم عمل ميكنم...
گويي فراموش كرده ام قبل از او چگونه بودم، چگونه زندگي ميكردم... اصلا حس ميكنم هميشه او بود، هميشه حضور او را احساس ميكردم... گويي در تمام اين سالها به او متعهد بودم...
پرده هفتم
چشمانم را كه ميبندم، ميبينمش...
اهل لفاظي نيستم، ساده ميگويم، حتي به خودم...
آري؛ دوستش دارم...