ارادت قلبی داشتن به یه نفر، خیلی حس خوبیه... ترم دوم کارشناسی بودم که اولین بار دیدمش، استاد تاریخ مکاتب ما بود. مسن، قد کوتاه، سیبیل متوسط، عینکی، جدی . یه کتاب دو جلدی معرفی کرد که برای دانشجوی سال اولی خیلی غیرمنتظره بود. کلاس شماره یک دانشکده انسانی. ترم یک ارتباط خوبی با روانشناسی نگرفتم، همش مباحث فیزیولوژیک و آمار و... پشیمون شدم از انتخاب رشته ام. تو فکرم اومد تغییر رشته بدم به ادبیات؛ اما کلاس تاریخ مکاتب من و سر وجد آورد. به ویژه مواجه با روانکاوی، در چهارچوب کلاسیک آن، به قرائت صحیح، نه مزخرفاتی که در گارگاه ها و سمینارهای فکاهی به خورد مغزهای صفر کیلومتر میدهند. سر کلاس تاریخ مکاتب بود که فهمیدم انتخابم درسته، روانشناسی رو دوست دارم.
اون استاد دوست داشتنی استاد راهنمای پایان نامه ارشد و رساله دکتری من شد و 7 سال بعد، خودم به عنوان جوون ترین استاد دانشکده، تاریخ مکاتب رو تو کلاس 2 دانشکده انسانی تدریس کردم! امیدوارم احیانا کسایی که از اومدن به روانشناسی پشیمون شده بودن، سر کلاس من مسیر درست شون رو پیدا کرده باشن...
هفته گذشته، در یک عصر تابستانی، من و استاد عزیز، کتابخونه دفترش توی دانشکده رو با هم تمیز کردیم و کتابا رو دوباره چیدیم و این عصر تبدیل شد به یکی از شیرین ترین خاطرات زندگی تا به حالم... تازه بهم یاد داد که چطوری با کشیدن پهنای یه کتاب قطور، ردیف کتاب ها رو مرتب کنم!
با درود و احترام به س. و. ؛ دمت گرم و سرت خوش باد