از سطحی شدن دور و برم خسته شدم... آدمای سطحی، احساسات سطحی، روابط سطحی، لبخندهای مصنوعی، تعریف های الکی، احترام های زورکی...
حس میکنم تو یه دنیای مقوایی گیر کردم، همه چی دور و برم مصنوعی ه...
انگار منم که فقط همه چی رو جدی میگرفتم!
وقتی رو تخت دراز کشیدی، تحمل وزن سنگین روان ت رو نداری، تحمل جسم رها شده روی تخت رو نداری، آواز دشتی و اصفهان گوش میکنی، شعر میخونی، سیگار پشت سیگار ...
روانشناسی به چه دردی میخوره؟ جداً به چه دردی میخوره؟ خب من تهشم دیگه! دکترم مثلا!
فلسفه چی؟ مگه من استاد فلسفه نیستم؟ پس چرا کمک خاصی نمیکنه؟
این همه سال روانکاوی خوندم، چرا فروید تنهام گذاشت؟
راستی؛ من شاعرم! هرچند بیش از یکساله شعری نسرودم؛ ولی اونایی که از قبل من و میشناسن میدونن نفسم به بیت و غزل بند بود... چرا ادبیات دردی دوا نمیکنه؟
الان دارم زیادی موقعیتم رو دراماتیک میکنم؟ چه فرقی میکنه... مگه دنیا یه ورش هم هست که الان دارم چی تایپ میکنم...!