ترم اول دکتری شروع شد. پلی لیستم مملو از ترانه ها و تصانیف دستگاهی و برخی ترانه های قدیمی مربوط به دهه 40 و 50 بود. ترانه های انگلیسی همچنان جای خود را در پلی لیستم حفظ کرده بودند و فهرستی از پادکست های فلسفی هم به چشمم میخورد... خاطرم هست درسگفتاری از سارتر و هایدگر را در طی ترم گوش کردم... تقریبا ترکیبی از تمام پلی لیست این سالها رو یکجا سر هم کردم...! ترم دو و سه به همین ترتیب ادامه پیدا کرد... درواقع همانطور که هگل پیاشیش نویدش را داده بود، در انتهای تاریخ روح مطلق محققد شد و سنتزی از تمامی ایده های این سالیان در انتها پدیدار گشت...
در طی سالیان برخی مکان ها و زمان ها با برخی موسیقی های خاص پیوند خورده بودند؛ مثلا اگر در راه برگشت بودم و شب و در قسمت خاصی از جاده بودم، فلان موسیقی را قریب به یقین پلی میکردم... صبح ها هنگام خروج از خانه و در اولین خیابان های شهر، موسیقی خاص خودش را داشت... ترم دو و ترم سه به همین فرمون گذشت و حالا در آستانه چهارمین ترم دکتری فلش را از ماشین خارج کردم تا در روزهای پایانی تعطیلات، رنگ و بویی بهاری به فلش موسیقی خود بدهم... انباشت خاطرات در طی مسیر حالتی رویا گونه و سوررئال به من القا میکرد... در یک مسیر واحد، احساسات و تجربیات متفاوتی را در سالها تجربه کردم... با یک مثال این موضوع را تبیین میکنم.
فرض کنید که برای مقطع کارشناسی یک صفحه سفید را انتخاب کردید و هر خاطره و احساس را روی آن خط کشیدید. برای مقطع ارشد، دو راه پیش روی شماست، یا یک صفحه سفید جدید بردارید و روی آن از نو خط بکشید (یعنی برید یه دانشگاه دیگه!) یا روی همان کاغذ قبلی که از کارشناسی باقی مانده بود، خطوطی را اضافه کنید (یعنی همان دانشگاه بمانید!) ؛ من تمامی تجربیات زندگی ام را روی یک کاغذ خط خطی کردم و حالا ملغمه ای از خاطرات گوناگون پیش روی من است؛ سالهای دانشجویی کارشناسی، ارشد، دکتری و استادی در یک دانشگاه...