ویرگول
ورودثبت نام
مصطفی روستائی
مصطفی روستائیلقمه‌خور سفرهٔ بابرکت ادبیات ایران و جهانم و هم‌نظر با جناب نظامی گنجوی در اینکه: هر رطبی کز سر این خوان بوَد / آن نه سخن، پاره‌ای از جان بود // خط هر اندیشه که پیوسته‌اند / بر پرِ مرغان سخن بسته‌اند.
مصطفی روستائی
مصطفی روستائی
خواندن ۵ دقیقه·۹ ماه پیش

مولانای سوررئالیست و نهنگ بحرفرسا

امروز بعد مدت‌ها باز آلبوم «گل صدبرگ» را گوش کردم. باز رسید به ترک آخر، شاهکار رضا قاسمی، و مولانا که می‌سرود، ذوالفنون که می‌سه‌تارید، ناظری که می‌خواند، و دستگاه شور که می‌شورید و می‌شوراند:

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون / دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید / چو کشتی‌ام دراندازد میان قُلْزُم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته‌تخته بشکافد / که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر‌، خورد آن آب دریا را / چنان دریای بی‌پایان‌، شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون‌، نهنگ بحرفرسا را / کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا / چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم / که خوردم از دهان‌بندی در آن دریا کفی افیون.

در هیاهوی این‌همه سه‌تار و شعر و آواز، مولانا را می‌بینم که گرفتار آمده در پیچ‌وتابِ موجِ جیحونِ اشکِ چشمش. سیلی می‌شود هر موج، سیلی‌اش می‌زند و پرت می‌کند کشتی وجودش را در اقیانوس پُرخون. موج از پشت موج می‌زند به کشتی، کشتی می‌شکافد تخته‌تخته، هر تخته بازیچهٔ موجی. سر بر می‌دارد نهنگی در آن تلاطم و می‌بلعد دریا را و دریا اینک صحرای خشک. می‌شکافد صحرا و می‌کشد به کام خشک خویش نهنگ اقیانوس‌خوار را، چنان‌که کشیده بود در کام خشک خود روزی قارون را. صحرا نیز چون دودی به هوا می‌رود و ناگهان شاعر که انگار از یک نشئگی خلاص شده دوباره خود را روی زمین می‌یابد و بهترین توضیح را در این می‌یابد که بگوید «نمی‌دانم».

ببینید پانهادن در دریای پرتلاطم عرفان چه کرده با دل شاعر! ببینید وادی حیرتِ یک عارف شش‌دانگ را!

شما را نمی‌دانم ولی من در آن گیرودار، صدای خِر خر ِخفه‌شدن و غرق‌شدن و آب‌درگلورفتن‌های مولانا را در واج‌آرایی صدای «ت» و «خ» در «تخته‌تخته بشکافدِ» این بیت می‌شنیدم: «زند موجی بر آن کشتی که تخته‌تخته بشکافد / که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون». صدای غِر غِر نهنگ بحرفرسا را هم شنیدم وقتی قارون‌وار دست قدرتی ناپیدا به قعر زمین می‌کشیدش. گوش کنید به تکرار صدای «ک» و «ق» و «ه»: «شکافد نیز آن هامون‌، نهنگ بحرفرسا را / کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون».

هجمه این همه حوادث در یک غزل مولانا شاید علتی باشد بر اینکه شمس لنگرودی شعر او را خشن می‌داند. در لابه‌لای این غزل، نشاط و تحرکی‌است که مرا یاد اشاره عالمانه تی.اس. الیوت، نویسنده آمریکایی، می‌اندازد که اثر ادبی را خون ادیب می‌داند که جوهر می‌گردد و بر صفحه کاغذ روان می‌شود و مولانا خود نیز در همین معنا گفته است: «خون چو می‌جوشد، منَش از شعر رنگی می‌دهم». جالب اینکه ازقضا این همان غزلی است که شهرام ناظری، چنان‌که در خاطره‌ای نقل کرده، در اولین ملاقاتش با استاد بنان آن را به آواز می‌خواند تا قدرت صدای خود را به استاد پیر نشان دهد. اما غزل به نیمه نرسیده، بنان متوقفش می‌کند و تندی می‌کند که: چه می‌خوانی جوان؟! چیزی بخوان که به گوش آدم لطیف بیاید و صدایت را هم لطیف کند. با همه محبوبیتی که استاد بنان پیش من و لابد شهرام ناظری دارد، باز می‌گویم که خوب شد این جوان کرمانشاهی که آن‌موقع بیست و دوسه سالش بیشتر نبود، حرف استاد را گوش نداد، وگرنه این‌همه اشعار مولانا را چه کسی غیر او به این منتهی‌درجهٔ خوش‌نوایی می‌خواند و در خاطر موسیقایی‌مان می‌ماند؛ البته که منکر هنرمندی‌های جناب حسام‌الدین سراج روی غزل‌های مولانا نیستم. صدایشان همیشه گرم بادا.

صد البته که این خشن بودن‌ها، که شمس لنگرودی آن را حاصل وضعیت تاریخی‌اجتماعی دوره زندگانی شاعر و هردم فرار از دم شمشیر تتار و سرگردانی و خانه‌به‌دوشی در مسیر دورودراز شرق به غرب می‌داند، به کلیت زبان و فنون معناپروری مولانا در غزلیات و مثنوی‌هایش می‌آید، چنان‌که لطافت و نرمی به غزل‌های حافظ. چه‌بسا که حافظ نیز این تجربیات درهم‌شکننده عرفانی را داشته، حداقل قوزکی در آن «قلزم پرخون» تر کرده، ولی با زبانی متفاوت حکایت کرده:

«چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود / ندانستم که این دریا چه موج خون‌فشان دارد»

یا

«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل / کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها»، آنجا که اعتراف کرده «که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها». (شاید این لطیف‌سرایی و نرم‌گویی حافظانه از آن باشد که او، برخلاف مولانا، در پرتو حمایت شمشیر شاه شجاع و ابواسحاق، در ساحل به‌مراتب امن‌تری روزگار به‌سر برد. البته که چه خوب که اینگونه بود وگرنه حافظ نه آن می‌شد که شد و ما نه آن داشتیم که داریم.)

نظر به سیر غریب حوادث در این غزل مولانا، من نمی‌دانم چرا باید سوررئالیسم را مطلقْ ساخته‌وپرداخته دهه سوم قرن بیستم بدانیم. سیدایوب نقش‌بندی در کتاب ادبیات جهان، چهار صفت برای این مکتب نگاشته: طنز، رویا، دیوانگی، و امر شگفت و جادو.

بگو از این چهار کدام‌یک در این شعر نبود. مگر نه آنکه کل داستان طنز بود، آن هم از زبان شاعری که در غزل شماره ۱۴‌ دیوانش مدعی است که:

گر سیل عالم پُر شود، هر موج چون اشتر شود / مرغان آبی را چه غم؟ تا غم خورد مرغ هوا

ما رخ ز شکر افروخته، با موج و بحر آموخته / زآنسان که ماهی را بود، دریا و توفان جان‌فزا

عارفی که آموخته موج و بحر است و مانند ماهی، دریا و توفان برایش جان‌فزایی می‌کنند، نه جان‌کاهی، چگونه تخته‌بند وجودش در آن دریا آن‌چنان درهم شکست؟! مگر طنز چیست جز برخورد این‌چنین غیرمنتظره با تکررهای ملال‌آور زندگی؟

سهم رویا و دیوانگی و جادویش هم چه نمودی بهتر از نهنگ بحرفرسایی که اقیانوس را لاجرعه سر می‌کشد و خود مانند لقمه‌ای در گلوی خشک همان اقیانوس بلعیده می‌شود. سوررئال‌تر از این؟

به‌قول خود جناب آندره برتون، همان‌که پایه‌گذار این مکتب شناخته می‌شود، سوررئالیسم چیزی نیست جز حاصل رویاهای آدمی و حرف‌هایی که در حالت خلسه بر زبانش می‌آیند. خلسه در این غزل مولانا آن‌قدر عمیق است که خودش می‌گوید گویا در آن دریا «کفی افیون»، به‌قول امروزی‌ها، بالا انداخته بود که در گیجی و منگی حاصل از آن، آن دیده بود که حکایت کرد و شنیدیم.

...

لطفا دنبال پاراگراف «نتیجه‌گیری» نگردید که این پریشان‌نوشته خود چیزی نبود جز حاصل گیجی و منگی و ندانستگی و دهان‌بستگی نگارنده در وقت گوش کردن به آن قطعه موسیقی عجیب رضا قاسمی و این غزل غریب مولانا.

شما هم مختارید در قسمت نظرات، دیدگاه خودتان را درباره این غزل و این موسیقی اضافه کنید.

مصطفی روستائی

اسفندماه ۱۴۰۳

مولاناسوررئالیسمادبیاتموسیقی
۱۱
۴
مصطفی روستائی
مصطفی روستائی
لقمه‌خور سفرهٔ بابرکت ادبیات ایران و جهانم و هم‌نظر با جناب نظامی گنجوی در اینکه: هر رطبی کز سر این خوان بوَد / آن نه سخن، پاره‌ای از جان بود // خط هر اندیشه که پیوسته‌اند / بر پرِ مرغان سخن بسته‌اند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید