روز چهارم تا تولد بیست و پنج سالگی
ساعت ۱۲ ظهر
بچههای کوچک ده بار تلاش میکنند تا در یک جعبه را باز کنند. صد بار زمین میخورند تا بتوانند درست راه بروند. میلیونها دفعه کلمات اشتباه به کار میبرند تا بتوانند درست تلفظ کنند. بچههای انسان امیدوارترین موجودات جهانند. به نظر من به خاطر این است که بچهها هیچوقت تنها نیستند. هیچ وقت تنها نمیمانند. بالاخره یک نفر پیدا میشود که غذایشان را بدهد، لباس تنشان کند و بهشان یاد بدهد چطور درست صحبت کنند.
من هنوز دارم یاد میگیرم چطور درست صحبت کنم. چطور درست راهم را در شهر پیدا کنم. چطور درست دوست پیدا کنم. چطور درست تصمیم بگیرم. چطور درست زندگی کنم. با این تفاوت که خودم باید گلیم خودم را از آب بکشم بیرون. دیگر مثل بچگیهایم اگر خرابکاری کنم کسی نمیآید قربان صدقهام برود!
خدا برای من یعنی امید. امید به اینکه یک نفر هست که تنهایم نگذارد.
نسبت به گذشته چیز زیادی فرق نکرده است. سر نماز به کفشهایم فکر میکنم. چیزهای زیادی درباره خدا و دینم است که نمیدانم. وسط دعا خواندن حوصلهام سر میرود. از حالا برای به هم ریختگی خوابم در ماه رمضان غر میزنم.
ولی درگیر شدهام. گیر افتادهام. وقتی در مسجد کوفه بودم و به صف آخر نماز جماعت رسیدم که بیرون از درها و روی سنگ سرد باید میایستادم، وقتی مهرم در آن سرما به قدری یخ زده بود که پیشانیام را میسوازند، فهمیدم که بدجور دلم رفته است. وقتی میخواستم از مهربانترین آدم روی زمین خداحافظی کنم، فهمیدم بدجور اسیر شدهام. وقتی خودم را به دعاها و ذکرهای کوتاه، نه از سر قوانین یا از ترس، از علاقه پایبند کردم فهمیدم که دیگر بازگشتی برایم نیست. برای من، خدا، امید است. چطور از امید دل بکنم؟
من امسال باید امید را یاد میگرفتم. باید وقتی خرابکاری میکردم یکجوری بر میگشتم به مسیر. مثل الان که یک روز از چالشم از دست رفت...
خلاصه که؛ در بیست و پنج سالگی خدا برای من فرق میکند.