امیلی عزیز؛
امیدوارم حالت خوب باشد. حال خاله الیزابت و خاله لورا چطور است؟ پسرعمو جیمی چطور؟ با دوستانت همه چیز خوب است؟
هنوز هم شعر میگویی؟ داستان جدیدی نوشتهای؟
الان که این نامه را مینویسم یک ساعت از اتمام جلد اول زندگی تو گذشته است. باید اعتراف کنم که خواندن داستان زندگی تو از کودکی تا چهارده سالگی من را بسیار تحت تاثیر قرار داد، در حدی که با درخت انجیر حیاطمان یک تعهد بستم! دوست داری ماجرا را برایت تعریف کنم؟
وقتی کتاب «امیلی در نیومون» را میخواندم، شور و شوق کودکانهی تو و احساسات تند و پر تبت، احساسی را به من منتقل کرد که من مدتها بود فراموش کرده بودم. در میان سوپ زندگی با طعمهای گوناگون، این مزه را کم داشتم! حس سرزندگی. متوجه شدم در زندگی چه قدر به خودم و اطرافم سخت گرفته بودم. چه زیباییها و چیزهای نابی که پشت استانداردهای سفت و سخت «خوشبختی» و «موفقیت» گم و گور شده بودند. از تو متشکرم امیلی عزیزم!
امیلی جان، یک سوال! تو یواشکی از تدی بیشتر خوشت میآید؟ ولی من مطمئنم پری بیشتر عاشق توست. این نکته نظر تو را عوض نمیکند؟ امیدوارم در نامهات به من جوابش را بدهی! وگرنه احتمالا مجبور خواهم بود جلد دوم و سوم کتاب را تهیه کنم! اگر درست یادم باشد در خلاصه ی پشت کتاب خواندم که تو با آن کسی که دوست داری ازدواج نمیکنی. درست است؟ امیدوارم اشتباه خوانده باشم! در هر صورت زندگی با رنج همراه است. بگذریم... داشتم سفره ی دلم را برایت باز میکردم!
وقتی در خاطرات کودکی تو غرق بودم، یاد خودم افتادم! البته من مثل تو عجیب و غریب حرف نمیزدم و باعث نمیشدم دیگران مثل خاله الیزابت به من بگویند:«چرا خل شدی؟» و همچنین ظاهر تاثیرگذاری مثل تو نداشتم که افراد آگاهتر با یک نگاه متوجه شوند از سرزمین جن و پریان آمدهام. تا آنجا که یادم است، من بسیار معمولی بودم. اما عاشق داستان و رمان بودم و مینوشتم. امیلی جان، امیدوارم به من نخندی! این قابل اثبات است. چون من هنوز دفترهایی که از اول دبستان از کلمات پر میکردم را نگه داشتهام. اما چه فایده؟ کسی نبود که مثل معلم تو یا پدر کسیدی یا دین پریست من را تشویق کند و بگوید:«هر چه که هست، ادامه بده! تو بعدا یک چیزی میشوی.» از نظر دیگران اگر من قرار بود «یک چیزی» بشوم به خاطر نمرههای بیستی بود که ردیف میکردم. (این جملهای است که همیشه مادرم به کار میبرد.) اصلا برای همین خودم را برای کنکور یک سال به خاک و خون کشیدم! (این اغراق است. منظورم استرس و اضطراب زیاد بود.) خلاصه که نوشتههای من در مواردی معلمهای انشایم را به وجد میآورد که باعث حسادت دوستان و همکلاسیهایم میشد. پدر و مادرم به استعداد من آگاه بودند اما برای آن برنامهای در نظر نداشتند. گاهی میگفتند برای مجلهای نوشتهای بفرستم، ولی نقص من این است که نمیتوانم «سفارشی» بنویسم. گاهی هم میگفتند این کار درآمد ندارد. بعضی اوقات که نوشتهام را نشانشان میدادم در حالیکه در دلم پروانهها تند تند بال میزدند با این عکس العمل مواجه میشدم:
«قشنگ نوشتی اما
چهقدر بدخط شدهای!
اینجا را اشتباه نوشتی. عوض کن و بنویس فلان.»
و من هم که کودکی حساس و زودرنج بودم، تصمیم گرفتم نوشتهام را نشان کسی ندهم. بزرگتر که شدم تصمیم گرفتم خاطره نویسی را شروع کنم. و خدای من! چه لحظات لذت بخشی بود! وقتی در سررسیدم مینوشتم و نقاشی میکشیدم و ماجراهای احمقانهی دبیرستانم را برای خواننده ی خیالی تعریف میکردم. اما میدانی امیلی عزیز؟ من هم مثل تو خشم و غم و نفرتم را سر دفتر خاطراتم خالی میکردم و چه کسی دوست دارد بعدا دفترش را بخواند و ببیند یک سال از فلان کس ابراز تنفر کرده است؟ یا یک سال ناله کرده است؟ برای همین رهایش کردم. گویی از خودم، از خود واقعیام بدم آمده بود. نمیخواستم بنویسم که از خودم فرار کنم. که ندانم در مغز کوچک من چه امواجی از جنس شیطان خروشان است!
بعد از آن مینوشتم کم و بیش. گاهی در اینستاگرام پست میکردم. گاهی استوری میگذاشتم. اما مثل گذشته ادامه ندادم. در حالیکه وقتی به آینده فکر میکردم هنوز رویای نوجوانیام در سرم بود:«من میخواهم نویسنده شوم!» و از اینکه هنوز این رویا را داشتم خجالت میکشیدم. میدانی امیلی عزیز، سعی کردم بچسبم به درس و مشقم. بچسبم به دانشگاه. و تو که باید خوب بدانی، کسی مثل من نمیتواند ننویسد! تمام مدت عذاب کشیدم. من بارها تلاش کردم دوباره شروع به نوشتن کنم. اما قلمم خشک شده بود. روی برگهام جیرجیر میکرد و چیزی جز سیلاب افکار درهم و برهم نبود که من روی کاغذ استفراغ میکردم. از خودم ناامید شده بودم. کلاس شرکت کردم. مدتی نوشتم و باز رها کردم. شاید تمام مدت مشکل من این بود که از کار خودم مطمئن نبودم. ناسلامتی قرار بود خانم دکتر شوم، پس چه شد؟ من چرا دارم سعی میکنم با کلمات کلنجار بروم؟ من به این سرزمین نوشتهها تعلق ندارم.
امتحانات دانشگاه که تمام شد رمان زندگی تو اثر مونتگومری را برداشتم و شروع به خواندن کردم. با خودم برنامه گذاشتم در کنارش «سعی کنم» که بنویسم! و امیلی عزیز! تو من را درست مثل دین پریست تحت تاثیر قرار دادی! فهمیدم اینطور نمیشود. من همیشه دوست داشتم که بنویسم. چرا این کار را نکنم؟ وقتی کتابت را تمام میکردم در حیاط خانهمان نشسته بودم. بلافاصله شروع به نوشتن کردم و پس از درد دل کردن با دفتر خاطراتم نوشتم: «من تصمیم گرفتهام یک نویسنده شوم! بیشتر از یک داروساز. و بیشتر از هر چیز دیگری.» بعد برای اثبات این تعهد با درخت انجیر حیاط قرار بستم و برای امضایش یک انجیر از درخت کندم. انجیر را که از وسط باز کردم دانههای قرمزش به من خوشامد گفتند و رنگ شیرینش به من خودیابیام را تبریک گفت! و من اینطور برای خودم جشن گرفتم.
امیلی عزیز، سوءتفاهم نشود. من دوست داشتم داروسازی بخوانم و یک داروساز با مسئولیت خواهم شد. اما متوجه شدم که این من را راضی نمیکند. بنابراین نوشتن را ادامه خواهم داد. گرچه از آینده خبر ندارم. نمیدانم خداوند برای من چه چیزی تقدیر کرده است. شاید یک روزی هم برسد که قلم را ببوسم و برای همیشه کنار بگذارم! اما تا آن روز فعلا این استراتژی من است. (این کلمه را از یک پادکست یادگرفتم. گوینده اعتقاد داشت ما نباید دنبال هدف باشیم چون ما را محدود میکنند، بلکه باید استراتژی داشته باشیم.)
بعد از این حس جذاب که سرزندگی و نویسندگی دوباره به من بازگشت، زندگینامهی خالق تو را خواندم. بیچاره مونتگومری! به نظر میرسد زندگی وفق مرادش نبوده است. همانطور که مینویسد: «برای زنی که به دنیا شادی داده بود، این زندگی بسیار غمانگیز بود.» به نظر من تو بازتابی باشی از زندگی او. تو و آنه شرلی و سارا استنلی! قبول داری؟
راستی امیلی جان، به نظرت داستان آنه شرلی را بخوانم؟ امیدوارم قلم کتابش مثل تو باشد!
با آرزوهای خوب برای تو؛ از طرف داروساز وراج