روز دوم تا بیست و پنج سالگی- ساعت 6 عصر

تمرین شکرگزاری سختترین و حوصلهسربرترین تکلیف ممکن است. مجبورتان میکنند هر بار دنبال چیز جدیدی بگردید برای شکرگزاری کردن. من معمولا چند تا چیز ثابت را نام میبرم و به نظرم حس خوبش مهم است نه تکراری نبودنش: «خدایا شکرت بابت امروز. خدایا شکرت که میشناسمت. خدایا شکرت که رنگها رو میبینم. خدایا شکرت که میتونم بخونم و بنویسم.»
جملهی آخر یعنی "خدایا شکرت که میتوانم بخوانم و بنویسم" خودش یک داستان میتواند باشد. هر کسی ممکن است فکر کند من دختری بودم در قبیلهای در آفریقا که از دهکدهام فرار کردهام و خودم را از سنتهای زنستیزانه نجات دادهام و به زور باسواد شدهام. یا ممکن است دختری باشم در منطقهای گرم و خشک، در چادری سفیدرنگ که با چند بچهی دیگر از میان صدای قار و قور شکمهای گرسنهمان، سعی کردهایم به صدای معلم جهادی گوش بدهیم و خواندن یاد بگیریم.
خواندن و نوشتن شاید اولین سطح از همه چیز و پیش پاافتاده و بیمزه باشد؛ ولی من هیچ چیز را، ابدا هیچ چیز را با خواندن و نوشتن عوض نمیکنم. هجده سال از زمانی که این پرندهی هما روی شانهام نشسته است میگذرد.
خواندن را دوست دارم. ولی نوشتن را آه! پرستش میکنم! نوشتن رویای من و به طرز وحشتناکی خود من است. در هیچ کاری مثل نوشتن خودم نیستم. در هیچ جایی به جز این صفحهی سفید احساس آزادی ندارم.
امسال نوشتن را کمی جدی گرفتم. خدایا! کمی جدی گرفتنش با من چه کرد! این اعتماد به نفس برای نوشتن را از کجا گیر آوردم؟
نوشتن چیزی نیست که به آن افتخار کنم. دقیقتر بگویم، نوشتن باعث میشود از عذاب وجدان دلم بخواهد یک گوشه قایم بشوم. مثل این است که از میان فرزندان صالح و خوشگلم، آن بچهی دردسرساز و یاغی را از بقیه بیشتر دوست داشته باشم. کمی معمولیتر و کمی افتخارآمیزتر و کمی بیشتر شبیه نقشهی الف باش حسنا! لطفا!
از نوشتن سختتر، اعلام وجود برای نوشتن است. وقتی به دیگران میگویم که مینویسم با خودم میگویم:«احتمالا با خودشون میگن لابد از این احساساتیهای شاعره که ثبات فکری نداره. احتمالا چیز خاصی نمینویسه و توهم استعداد و علاقه داره. چیز مهمی هم نیست. همه تو نوجوونیش یه دور شاعر و نویسنده بودن. خب همهی ما یه چیزایی مینویسم، نه؟»
خب.. نه متوجه نمیشوید! امسال فهمیدم نوشتن برای من نقشهی ب نیست. بلکه نوشتن خود اصل و هدف است. باید به خودم قول بدهم که بیشتر و بیشتر جدیاش بگیرم.
ربط تصویر؟ یک زمانی یک نفر بهم گفت:«حسنا سکوت!» حرف به حرف اسمم را واضح و محکم ادا کرد و گفت: «من منتظرم از تو داستانهای بیشتری بخونم!» من هر وقت حوصله ندارم برای او مینویسم. در این دنیا یک نفر هست که میخواهد از من بیشتر بخواند.