ویرگول
ورودثبت نام
داروساز وراج
داروساز وراجیک تازه‌کار در ماجراجویی نوشتن انتهای راه تحصیل داروسازی به دنبال نقشه گنج
داروساز وراج
داروساز وراج
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

گرباد بیست و پنج سالگی- روز نهم

روز نهم تا تولد بیست و پنج سالگی- ساعت 12 ظهر

قول بدهید؛ نصیحت یا قضاوتم نکنید.




می‌دانید آدم‌ها بیشتر در چه سنی در دوی ماراتون شرکت می‌کنند؟ بیست و نه سالگی. سی و نه سالگی. وقتی که به سن رندی نزدیک می‌شوند، تا از این دیرتر نشده است، می‌روند سراغ یک کار معنادار!

این را از کتاب when آموختم. کتابی که اعتقاد دارد زمان مهم است. بر خلاف آنچه دوست داریم به ما بگویند که ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. یادم نیست این کتاب را کی خواندم. بیست سالگی شاید. شاید نوزده سالگی. آن موقع بابا بود. من خیلی چیزها را اینطور می‌سنجم: آن موقع که بود. آن موقع که نبود.

خلاصه که؛ آن موقع فکر می‌کردم به سندروم بیست و نه سالگی یا سی سالگی دچار نخواهم شد و لابد در آن سن، آن چنان قله‌های موفقیت را در نوردیده‌ام که مغرورانه پشت سرم را نگاه کنم و برای تمام آنها که تا سی سالگی نتوانسته‌اند خودشان را به بالای قله‌ها برسانند، پشت چشم نازک کنم و احساس ترحم بهشان تقدیم کنم.

ولی این سندروم زودتر آمد سراغم. در بیست و چهار سالگی. بیست و پنج عدد رندی است. عدد مزخرف رند.

از سن بیست و دو تا بیست و چهار همه‌چیز جالب‌تر شده بود، می‌فهمید،نه؟ خودم را بهتر می‌شناختم. بیشتر می‌فهمیدم از دنیا چه می‌خواهم. تا اینکه زنگ مزخرف بیست و چهار سالگی به صدا در آمد و این یک سال، همه چیز درهم و برهم‌تر شد. رفته رفته بدتر می‌شد و بدتر می‌شد تا اینکه به اینجا رسیده است! روز نهم به بیست و پنج سالگی... انگار که مغزم ناگهان تصمیم به خانه‌تکانی گرفته باشد و همه چیزها را از کمدها ریخته باشد بیرون. تمام افکار و باورهایم وسط اتاقم ریخته است و نمی‌توانم چیزی را از آن شلوغی پیدا کنم. بخواهم ساده‌ترش کنم، درباره‌ی یک موضوع واحد امسال به تعداد هفته‌ها و ماه‌هایش نظرم عوض شده است. دقیقا زمانی‌که حس می‌کردم دارم بالغ می‌شوم و داشتم ازش لذت می‌بردم، برگشتم به نوجوانی.

امسال چه کار کردم؟ یادم نمی‌آید. امسال چه کارهایی که می‌خواستم شروع کنم و نشد. چه تغییرهایی که می‌خواستم بکنم و نکردم. چه چیزهایی که فکر می‌کردم طور دیگری باشند و نبودند. نشدند. امسال در چیزهای کوچک و زیادی شکست خوردم. امسال به معنای واقعی یک گوشه ایستادم و اطرافیانم را بابت چرخیدن چرخ زندگی‌شان تشویق کردم در حالیکه پاهایم در یک باتلاق گیر افتاده بود و خدا خدا می‌کردم یک نفر وضعیت من را متوجه شود. حالا گردباد بیست و پنج سالگی به من نزدیک‌تر می‌شود. مشاهده می‌کنم که دیگران از من جلو افتاده‌اند و مشغول خودشان هستند. دیگر تلاش هم نمی‌کنم پاهایم را از گل و لای بکشم بیرون. طوفان رسیده است به پشت سرم. دیگر دیر شده است. گردباد به من نزدیکتر می‌شود و من را می‌بلعد. باید پذیرفتن را آغاز کنم.


دلنوشتهغر غرتولد
۲
۰
داروساز وراج
داروساز وراج
یک تازه‌کار در ماجراجویی نوشتن انتهای راه تحصیل داروسازی به دنبال نقشه گنج
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید