پیشگفتار نویسنده
ما در عصری زندگی میکنیم که بواسطۀ پیشرفتهای معجزهآسای علمی و تکنولوژی، نظارهگر تغییرات بنیادینی در عرصههای مختلف زندگی هستیم اما عصری که از آن به عنوان حماسۀ فیزیک نام برده میشود و عصر دیجیتال یا عصر اطلاعات که تعامل افراد را با کسب و کارها و با یکدیگر تحتالشعاع قرار میدهد، پیامدهای تلخ و ناگواری را نیز با خود به همراه دارد. به لحاظ تکنولوژیک، موفقیتهای علمی و فنآوری چشمگیر و خیرهکننده است. اما در مقیاس جهانی عدم امنیت شدید، بحرانها و تضادهای فزاینده و در کل فقدان هر نوع وضعیت با ثبات، از دیگر مشخصهها و ویژگیهای آن است.
زمانی گمان میرفت در پرتو اکتشافات جغرافیایی، حرکت پرشتاب علم، اختراعات تکنولوژیک و شیوههای انسانی مدیریت و سازماندهی، میزان تولیدات و تجارت و ثروت انسانی افزایش یافته رفاه و آسایش عمومی در سراسر جهان پدیدار خواهد گردید و از شدت بسیاری از معضلات و نگرانیها و اختلافات طبقاتی کاسته خواهد شد. اما بهرهبرداری ناصحیح از اقتصاد و دانش مدرن سبب شد تا از امکانات شگفتانگیز تکنولوژی که بایستی در اختیار جامعه انسانی قرار گیرد، استفاده بهینهای صورت نپذیرد و بازتاب بحرانها و تناقضهای جهان سرمایهسالاری نهتنها در عرصۀ اقتصاد بلکه در حوزۀ اخلاق و فرهنگ و فلسفه نیز بوضوح مشاهده گردد. بحرانهایی که خود را در اشکالی همچون خشونت افسار گسیخته، واپسگرایی، بدبینی، ازخودبیگانگی و آشفتگیهای درونی و به بیانی کلیتر گسست رشتۀ پیوند میان انسانها با تاروپودهای ارزشهای اجتماعی ظاهر ساخته است. نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی، بیکاری، اخلاق ستیزی، رواج مواد مخدر، فحشاء، فساد، جنایت و تبهکاری از تناقض فاحش میان امکانات بالقوۀ عظیم تکنولوژی و جهان واقعی که میلیونها انسان در زیر خط فقر و محرومیت بسر میبرند حکایت میکند.
همه فجایع اسفناک کنونی، ریشه در آزمندی افسار گسیختۀ سیستم ناعادلانه سرمایهداری در مصرفگرایی و سودپرستی دارد و بازتابِ طبیعی جهانی است که نیروهای نامرئی، سرنوشت و اختیار و ارادۀ بشر را تحت سیطرۀ خود قرار داده است. بهرغم تمامی یاوهگوییها در بارۀ ضرورت دموکراسی و آزادیهای فردی به عیان مشاهده مینماییم که این واژههای مقدس وانسانی نیز از سوگیریهای سیاسی در امان نمانده است. بواسطۀ قدرت شبکههای اقتصادی متمرکز که همچون تارهای عنکبوت برتمام جوانب زندگی بشر تنیده شدهاند، دموکراسی و آزادی واقعی تنها برای بخش معدودی از جهان تحقق مییابد. طوری که بهشکل تأثربرانگیزی درمییابیم که انسان مدرن بهمراتب کمتر از گذشته بر سرنوشت و آینده خود سیطره دارد و بطور مداوم ابزارهای متنفذی برای جهتدهی آراء و افکار عمومی تدارک دیده میشود. بیکاری و عدم اشتغال دائمی و رنج و رخوت و نارضایتیهای حاصل از آن، فشارهای طافتفرسایی را بر جان و روان انسانها برجای گذارده است. گویی همه ناگزیرند تا از استانداردها و شاخصهای زندگی انسانی فاصله بگیرند.
و این در حالی است که جمعیت کرۀ زمین، بیش از حد، افزایش مییابد. تخمین زده شده است که تا سال 2050 میلادی جمعیت جهان از 7 میلیارد و 700 میلیون به 9 میلیارد و 800 میلیون نفر خواهد رسید.
این الگوی رشد از هر بابت بیسابقه و پرخطر است. اگر جمعیت انسانها با همین نرخ رشد کنونی، افزایش یابد در ظرف صد سال آینده نزدیک به چندین برابر خواهد شد. مسئولیت این شتاب بیسابقه را کشورهای در حال توسعه و فقیر برعهده دارند و این بزرگترین چالشی است که جامعۀ انسانی با آن دست به گریبان است. برای جمعیت زیاده از حد جهان امروز، تأمین منابعی همچون آب، انرژی، مواد غذایی، مواد معدنی و... فراتر از ظرفیت تحمل سیارۀ زمین است و هماکنون نیز در کشورهای محروم و فقرزده صدها میلیون کودک، از تحصیل و آموزش، مراقبتهای بهداشتی و سلامت و حداقل امکانات زندگی محرومند. میلیونها کودک در خیابانها زندگی میکنند. بیش از دو میلیارد نفر به آب سالم دسترسی ندارند. حتی در برخی از کشورهای صنعتی پیشرفته، کودکان خیابانی و مردان و زنان آواره و بیخانمان به جرم فقر و بدبختی مجرم شناخته میشوند و پلیس و جوخههای کشتار در پی نابودی آنها هستند. گاهی اجساد اینان جهت تشریح به دانشکدههای پزشکی فروخته میشود.
آنچه مسلم و بدیهی است این است که فساد، فقر وتبهکاری از فجایع طبیعی برشمرده نمیشوند بلکه از سیاستهای نادرست انسانی برخاسته از نظام جهانی متشکل از اقلیتی قدرتمند و بیمسئولیتی و بیرحمی آنان در پیشگیری از مشکلات عادی مردم جهان خبر میدهد.
تهدید محیط زیست و تخریب آن نیز برای کسب سود بیشتر توسط شرکتهای غولآسای چندملیتی، معضلات بسیاری را برای جهان و جهانیان پدید آورده است. در این میان پدیدۀ کار کودکان خردسال و آزار و اذیتهای جسمی و روانی آنها و کارتلهای قاچاق انسان از همه چیز دردناکتر و تأثر برانگیزتر است. این در حالی است که امکانات بالقوه برای امحاء تبعیضها و فقر و گرسنگی، نامحدود و بیانتهاست. اما همچنان انسان به عنوان کالا و جنسِ قابل خرید و فروش عرضه میگردد. با تأثر و اندوه بسیار میتوان گفت که جهان پساصنعتی و پسامدرن نیز با پیدایش بردگی نوین مواجه هست. البته پیش از اینها توحش متمدّنانه به معنای کامل در دو جنگ جهانی اول و دوم نمایان گردید و در واقع زمانی که عمارت مجلل و با شکوه تمدن غرب در شعلههای مهیب جنگ جهانی اول درهم شکست سقوط به بربریت آغاز شد و جهان به کشتن انسانها در مقیاس نجومی عادت کرد.
برای کمپانیهای تسلیحاتی از کلان سرمایهداران گرفته تا منتقدان و سیاستمداران برجسته که در آن سرمایهگذاری کرده بودند، مرگ و نابودی میلیونها انسان بیدفاع و خرابی و ویرانههای ناشی از جنگ هیچ معنا و مفهومی نداشت. زیرا بازدهی سود و سرمایۀ هنگفت آنها در گرو وقوع جنگهای عظیم و دهشتناک خلاصه میشد. دولتهای قدرتمند و دیگر سردمداران برای رشد و رونق کمپانیها شعار جنگ علیه جنگ را سرمیدادند و برای نیل به اهداف جنگ افروزانۀ خود، جنگ را در لفافۀ دفاع از میهن و پیشگیری از وخامت اوضاع جهانی تبلیغ و ترویج مینمودند.
پساز وقوع جنگ جهانی اول، توازن قدرتهای جهانی از هم پاشید و تغییرات فاحشی در جهان پدیدار گردید. هرچند دمکراسی متشکل از دولت- ملتها به رهبری جامعۀ ملل تلاش نمود تا جهانی سرشار از صلح و امنیت و عاری از خشونت و جنگ را برقرار نماید و امید میرفت که این تشکیلات بینالمللی خوشنما و فریبنده بتواند بحرانهای عظیم جهانی را حل نماید اما هیچ علامت و نشانی از صلح و آرامش دیده نشد. زیرا قدرتمندان، جهان را به رقابت و مسابقۀ هرچه بیشتر تسلیحاتی فرا میخواندند و در پی طرحها و اجرای نقشههایی بودند تا استقلال کاملشان را در مستعمرهها و مستملکلات تضمین نمایند. کوشش آنها بر این محور میچرخید که مسئله خلع سلاح طوری تنظیم گردد تا هر یک قویتر از دیگری باقی بماند. سرانجام این جامعه که از سال 1920 فعالیت خود را آغاز کرد پایۀ استواری نیافت و چندی از تشکیل آن نگذشته بود که جنگی به مراتب خونبارتر از جنگ جهانی اول بوقوع پیوست که در اینجا مجال بحث و بررسی مباحث آن نیست.
پیش از این در دو جلد کتاب تاریخ ترقیخواهی ایرانیان، به قلم نگارنده در این مقوله و درمورد علل، خاستگاه، جایگاه، عواقب و نتایج جنگهای جهانی اول و دوم و تمایز و ارتباط میان آن دو بهطور مفصل پرداخته شده است. در آن مجموعه نهتنها از قربانیان هر دو جنگ که فقط بخشی از اثرات ناگوار آن محسوب میشود بلکه از تحولات شگرف جهانی و انقلابهای متعددی که با انگیزهها و اهداف مختلف، خصوصاً در مناطق وسیعی از اروپا و آسیا بوقوع پیوست سخن بسیار گفته شده است. حال در بررسی فلسفۀ سرمایهداری صنعتی یعنی لیبرالیسم درمییابیم که این ایدئولوژی آهسته و پیوسته برافکار اجتماعی و اقتصادی تفوق یافته و انگارههای لیبرالی اشاعه و گسترش بیرویۀ اخلاق فردگرایی در نظام سرمایهداری را قوت بخشیده و در نهایت دمکراسی سیاسی غرب به پشتوانۀ موفقیتهای تکنولوژی و پیشرفتهای مادی زندگی، تثبیت شده است. بطوریکه متخصصین سیاست و دیپلماسی و بانیان حقوق بشر با اینکه سالیان دراز دم از صلح و عدم خشونت دم میزدند اما تحت پوشش دمکراسی و آزادیخواهی، با مخربترین سلاحها (بمب اتمی حاصل از پروژه آمریکایی مانهاتان) بطرز بیرحمانه و ددمنشانهای فجایعی را در ژاپن خلق کردند که جز سقوط مبانی اخلاق و اشاعۀ بیرحمی و توحش نام دیگری برآن نمیتوان نهاد.
رویدادهای اخیر تصویر دردناک و کابوس وحشتناکی از برخی جنبههای علم و تکنولوژی را بر اذهان مردم برجای گذارد. اینکه چگونه از دستاوردهای دانش در راستای منافع انحصارات بزرگ بهرهبرداری میشود و چگونه عناصر هولناکی از سلاحهای مرگبار و مخوف اتمی، گازهای سمی، سلاحهای میکربی و شیمیایی به عنوان تسلیحات کشتار جمعی از آزمایشگاهها به زرادخانههای کشورهای مختلف افزوده میشود.
در ارتباط تنگاتنگ صنعت و دانش و تکنولوژی نظامی، شاهد سرمایهگذاریهای گسترده در عرصۀ تحقیقات علمی هستیم که بیش از هر زمان دیگری در اولویت برنامههای دولتمردان قرار گرفته است. طوریکه در دهههای اخیر، میلیاردها دلار به مطالعات فیزیک هستهای و نیروگاههایی که بطور مستمر به خواص و ویژگیهای هستۀ اتمها - خواص دینامیکی هستهها، خواص استاتیکی و خواص رادیواکتیویتۀ آن - میپردازد، اختصاص یافته است.
در پیوند میان علم و اقتصاد و سیاست، تأثیر برخی از دانشمندان سیاسی را نمیتوان نادیده گرفت. گرچه بسیاری از دانشمندان در اعتراض به کاربرد نادرست دستاوردهای علمی، از طرفداران جدی کنترل سلاحهای اتمی حاصل از علم فیزیک هستهای و فیزیک اتمی هستند و آرزو دارند تا از کشفیات علمی برای اهداف صلحجویانه و خدمات رفاهی بشری استفاده شود، اما در مقابل برخی دیگر از آنها تحت تأثیر ارزشها و هنجارهای رایج اجتماعی، فلسفهها، مذاهب، سیاستها و در نیاز به حامیان مالی، به پشتیبانی از خواستها و آرمانهای ارتجاعیترین محافل سیاسی کشانیده شده و گاه نظریات غیرمحققانه، مغرضانه و غیرعلمی نیز ارائه دادهاند. جای بسی تأسف و بسی شگفتی است که گاهی علم و دانش هم همانند گذشتههای بسیار دور در زندانهای مخوف محبوس میماند و تحقیقات علمی و فلسفی در حیطۀ نفوذ ابر قدرتمندانی قرار میگیرد تا هر وقت صلاح ببینند در جهت منافع خود از آنها بهره ببرند.
زمانی که نواندیشان عصرروشنگری پس از پشت سرگذاردن رنجهای فراوان در تلاش برای جستجو و تحقیق آزاد، فلسفه خشک مدّرسی و مکتب اسکولاستیک را به چالش کشانیدند، شاهراهی جدید را در تحصیل علم گشودند – رنه دکارت و فرانسیس بیکن همانند راجر بیکن، گالیله و داوینچی و سایر پیشینیان خود پیکره زخم خوردۀ دانش قرون وسطی را بار دیگر به لرزه درآوردند. دکارت که همۀ وجودش را وقف جستجوی حقیقت میکرد با شک در همه چیز از صفر آغاز کرد تا اطمینان یابد نتایجی که به دست میگیرد دور از خطاست. او معتقد بود علت عمدۀ خطاها در پیشداوریهای زمان کودکی است و اصول پذیرفته شدۀ حال بدون تحقیق و تعمق لازم صورت گرفته است.
بیکن نیز بنای تفکر علمی جدیدی را پایهگذاری کرد. او از طریق مشاهده وتجربه در پی تحقیق علوم نوین درآمد و با اعلام دانایی توانایی است آزمون واقعی علوم جدید را در فایدهرسانی و قدرت بخشیدن به انسان تعریف کرد تا آدمی بتواند از این قدرت برای فتح طبیعت در عمل، کنترل و سلطه بر آن استفاده نماید. پس از او متفکران بعدی نیز ذهن آدمی را متوجه قدرتمند ساختن خود و جامعه نمودند و به بشر آموختند که میتواند بیندیشد، تردید کند و با آزمون و خطا به کارایی و سودمندی علم دست یابد. از آنجا بود که علم با گامهای استوار و پرشتاب خود ابزارهای فکری و تکنولوژیک جدیدی را برای جهان به ارمغان آورد و پیوند مستحکم میان علم و تکنولوژی را آغاز نمود.
با انقلاب در اندیشهها و انقلاب علمی، انسان به نادانی خود واقف گردید. اقرار به نادانی روشن ساخت که راه دانش بیانتهاست و در آن هیچ جزمیتی وجود ندارد و علم مدرن هیچ نظریه و فلسفهای را بصورت مطلق، جاودانی و خدشهناپذیر نمیپذیرد. زیرا اندیشه نیز جز بازتاب واقعیتهای زندگی انسانها چیز دیگری نیست. زندگی همواره جوشنده و پرخروش در حرکت، تغییر و تحول و دگرگونی است.
نظام اندیشهای و عقاید منسجم فلسفی نوعی از آگاهی اجتماعی است که تحت تأثیر شرایط عینی جامعه شکل میگیرد و با دگرگونی در نحوۀ تولید اقتصادی انسانها و تغییر در بنیاد زندگی اجتماعی آنها دگرگون میشود. اندیشههای متحول شده خود نیز در یک رابطۀ بهم پیوسته و تنگاتنگ به اشکال مختلفی بر نحوۀ زندگی مادی انسانها مؤثر واقع میگردد و حتی نقش تعیینکننده را نیز برعهده میگیرد. فلسفۀ هر دورانی در اندیشهها انعکاس مییابد و نخبگان جامعه نیز هر یک محصول جامعهای هستند که در آن بسر میبرند. با توجه به شرایط زیست محیطی، ساختار شخصیتی و موقعیتهای اجتماعی خود و همچنین برحسب علائق، مذاق و مشرب خویش برای خود دیدگاه و جهانبینی خاصی پیدا میکنند. آنها از منظر ذهنی و نگاه خاص خود به پدیدهها مینگرند، آنها را درمییابند و عامترین و کاملترین قوانین تکامل طبیعت و جامعه و انسان را مورد بررسی قرار میدهند. هرکدام سیستم نظریات جداگانهای از ماهیت جهان پیرامونی و قانومندیهای آن را دارند و هر یک در شیوۀ شناخت واقعیات و اسلوب تفحص و پژوهش از هم متمایزند.
بطور کلی همۀ انسانها در جریان زندگی براثر ادراکات و عواطف خود و نیز بسته به مقتضیات زندگی، دانسته و ندانسته برای خود جهانبینی و فلسفهیی دارند. شاید جهانبینی آنها از انسجام و ثبات لازم و کافی برخوردار نباشد، اما حتی آنهایی که ادعا میکنند هیچ فلسفه و دیدگاهی ندارند، موضعگیریها و تصمیمات روزمره و عادی زندگیشان انعکاسی از ارزشها و گرایشات عمومی حاکم برجامعه است که از محیط زندگیشان کسب نمودهاند. اندیشۀ آنها شاید خلاق، علمی و پویا نباشد و حقایق و اهداف عالیتری را دنبال نکند، اما هرگز بیطرف نیز نمیتواند باقی بماند.
در یک جامعۀ طبقاتی که اکثریت قریب آن از بیعدالتی، تبعیض، فقر و... رنج میبرند، جهانبینی و دیدگاهها نیز خصلت طبقاتی دارند و میتوانند در خدمت یک ایدئولوژی یا برعکس در جهت منافع اکثریت جامعه قرار بگیرد. هیچوقت دید فرد از دیدگاههایش جدانیست و هر انسانی قادر نیست هر حقیقت و یا اندیشهای را دریابد. اندیشه در پیوند با واقعیتها و زندگی عامۀ مردم از طبیعت و سرشت انسانی برخوردار میگردد بخصوص در دوران کنونی که نظامهای مختلف و متضادی همچون کاپیتالیسم، سوسیالیسم و فاشیسم پدید آمدهاند، خصلت جانبدارانۀ جهانبینیها بوضوح نمایان میشود.
هر شکلبندی و نظام نوین در مراحل پیدایش و گسترش خود، هماهنگ با اهداف و منافع ویژۀ خویش حاصل ایدئولوژیها و سخنگویان برگزیده و مختص بخود است تا بتواند بذرهای اصول جهانبینی و عقاید خود را در پهنۀ زندگی اجتماعی انسانها بگستراند. مسلم و بدیهی است که موضع و دیدگاه یک ایدئولوگ سرمایهداری یا یک نظریهپرداز فاشیسم با یک اندیشمند مدافع عدالت اجتماعی تفاوتهای بنیادی دارد. در این میان آن آراء و نظریاتی که به پیوند میان هستی و تفکر جستجوگر و خلاق میپردازد و قوانین تکامل طبیعت و جامعۀ انسانی را برمبنای علم و استدلالات منطقی بررسی مینماید، شاید به انسان جستجوگر بیاموزد تا فراتر از مسائل روز بیندیشد و بتواند استعدادها و توانمندیهای خود را از قوه به فعل درآورد. اما در حلقۀ پیچیدۀ کشفیات اعجابآوری که توسط دانشمندان در آزمایشگاهها صورت میگیرد و دورنمای بس حیرتانگیزتری را رقم میزند، مسئله مهم و جدی، ارتباط میان مکاتب و ایدئولوژیها با رفاه جامعه و میزان سعادت و خوشبختی انسانهاست. اینکه نقش آنها در کاستن دشواریها و آلام و رنجهای بشر چگونه است؟ تا چه حد میتواند نیازهای طبیعی انسان را فراهم آورد و در آحاد مردم امید به آینده و عشق به همنوعان و شفقت را بیاموزاند و در نهایت از فروپاشی وحدت و انسجام اجتماعی ممانعت به عمل بیاورد.
اخلاق یک امر انتزاعی و دور از دسترس نیست. بیاخلاقی نیز ریشه در نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی دارد. آن نظام اجتماعی که در عمل نتواند از نظر اقتصادی و یا اخلاقی و فرهنگی پاسخگوی حداقل نیازهای طبیعی انسانها باشد، در فرآیند فروپاشی و انهدام قرار خواهد گرفت. شاید تحقق یافتن جامعهای بینقص و عاری از بیم و نگرانی، خیالپردازی و رؤیای زیبا و دست نیافتنی به نظر برسد اما جهان هستی با همۀ شگفتیهایش بیکران و بیانتهاست و در بطن خود زندگی پرتپش و خروشندهای را دربرمیگیرد که همواره و پیوسته با تغییر و تحول و تبدل همراه است.
از ذرات هستهای اتم گرفته تا زمین و خورشید و ستارگان همه در حال حرکتند. از انسان که شناسندۀ واقعیات است تا محیطی که موضوع شناخت آدمی است و حقیقت نیز صفت شناخت محسوب میشود و پیوسته در جریان آفرینش است، هر لحظه دگرگون میشوند. ما با هیچ پدیدۀ ایستا و ساکنی مواجه نیستیم و چه بسا در حرکتهای آهسته و کند شاهد دگرگونیها و انفجارهای بزرگی هستیم. تغییرات دائمی و سیال بودن طبیعت و تغییر و تضاد را در آن حکیم یونانی قبل از سقراط، هراکلیتوس قرنها پیش دریافته بود. به عقیدۀ او همه چیز جاری و در حال حرکت است. هیچ چیز پایدار و ازلی نیست و از تناوب و تعارض اضداد در حیات، تحول و تکوین پدید میآید. بیست و اندی قرن پس از هراکلیت، هگل خصلت دیالکتیکی هستی را در اندیشه و واقعیت کشف نمود و گفت همه چیز در یک فرآیند و پیشرفت مداوم و تدریجی (Precess) قرار داد.
اصل حرکت و تناقض و دگرگونی که روح هر گونه شناخت حقیقی علمی است، هم در جهان طبیعت و هم در جوامع انسانی حکمفرماست. آرا و ایدهها و مکاتب نیز از این قاعده مستثنا نیستند. جهان سرشار از ایدۀ دگرگونی و طرحها و تراوشهای ذهنی نوینی است که از تضارب آراء و برخورد اندیشهها بوجود آمده است. اندیشههای نوین خط بطلانی بر جماد فکری و بینشهای سلطهجویانه قدرتمندان جهانی میکشاند که فلسفه، سیاست و ارزشهای نظام خود را ابدی و ازلی میپندارند، حال آنکه بواسطۀ این تفکر در زوال سراشیبی و در چنگ بیاعتمادی و بدبینی گرفتار آمدهاند. آنها از این نکته غافلاند که هر دورانی آبستن حوادث و رخدادهای دورههای بعدی است. هر فرماسیون اقتصادی- اجتماعی محصول مرحله معینی از تاریخ بوده و پاسخگوی نیازمندیهای نظری و عملی ویژۀ آن میباشد. تناقضها و تضادهای پدید آمده در آن نهتنها در پهنۀ اقتصادی و اجتماعی بلکه در عرصۀ فرهنگ و جهانبینی نیز انعکاس مییابد و در تأثیر متقابل به هم به آهنگ پیشرفت آنها یاری میرساند. در این راستا فلسفۀ راستین پشتیبان انسان خواهد بود تا به او بیاموزد که در فرآیند پیوستۀ حرکت و تکامل و دگرگونی خود را سهیم بداند و در تلاش و امید به آیندۀ بهتر منتظر گزینۀ و بدیل دیگری باشد.
در این میان علم بدون فلسفه راه سعادت و آرامش را برای بشریت هموار نخواهد کرد. بقول ویل دورانت فلسفه بدون علم ناتوان، ساقط و مغشوش است و از جریان رشد انسانی به دور است. اما علم بدون فلسفه نهتنها ناتوان است بلکه مخرب و بنیانکن نیز هست.
به بیانی دیگر علم بدون فلسفه فاقد ارزش و اعتبار است و نمیتواند انسان را از آشفتگیهای درونی و خٌلق و خوهای وحشیانه و منشهای ناپایدار و غیرانسانی مصون نگه دارد. در مجموع میتوان گفت علم آگاهی و آموختن است و فلسفه کمال وخرد و فرزانگی است. بدون تردید تاریخ فلسفه تطور و تکامل را در حیات و اندیشهها نمایان میسازد و لذت تفهیم و فراگیری نظمهای آن تغییرات و تحولات را سهل و میسر میگرداند. فراتر از آن وظیفۀ فلسفه و فلاسفه را به توصیف و تفسیر جهان و توضیح مفاهیم و نظریهها محدود نمیسازد. بلکه به تبیین و چگونگی تغییر دادن آن نیز میپردازد.
هرچند مفاهیم و استدلالات در طول زمان و مکان تغییر مییابد اما درک تطورات آنها جدا از دیگر فرایندهای تاریخی امکانپذیر نیست. فرایندهایی که محرک اصلی تغییر را آشکار میسازند.
پیش از این در جلد اول کتاب تاریخ ترقیخواهی ایرانیان، به برجستهترین و تأثیرگذارترین شخصیتهای فلسفه از عهد باستان تا اواخر قرن هجده پرداخته شد. فیلسوفانی که با تأکید برعقل، منطق، دانش و بشردوستی تلاش نمودند تا راه بهتر زیستن را به مردم بیاموزند و با بکارگیری توانمندیهای بشر، عشق به دانستن مجهولات جهان هستی و ارتباط پدیدهها را در او افزایش دهند.
اینک در این مجموعه، پس از نظری اجمالی و مؤجز به فلسفۀ پیش از قرن نوزده، اندیشمندان و فیلسوفان برجستۀ قرن نوزدهم و بیستم را مورد تفحص و بررسی قرار میدهیم. تشریح و تبیین نظام فکری و فلسفی هر یک از آنان با درنظر گرفتن موضوعات اساسی علم تاریخ فلسفه، نکتهها و حقایق بسیاری را بر ما روشن میسازد. اینکه آنها در کدامین چارچوب فکری به مسائل مینگریستهاند، چه آرمانها و فرضهایی را دنبال میکردهاند و نظام اندیشهای و یا تفکراتشان چگونه و تحت چه شرایطی (مادی و ذهنی) پدید آمده است؟ از چه تفکراتی الهام گرفتهاند؟ مدت دوام و میزان تأثیرگذاریشان بر فلاسفه و اندیشههای بعدی و نیز بر زندگی فردی و اجتماعی چگونه بوده است؟
هدف از نگارش این کتاب، بازنمود اندیشههای متفکرانی است که به یک ایدئولوژی و یا یک مکتب فکری یکسانی تعلق ندارند و هر یک به تناسب نوع بینش و فلسفۀ خود، با رویکردها و جهانبینیهای متفاوتی به ارزیابی پدیدهها پرداختهاند - با اینحال هرکدام از آنها بر افکار دیگری پرتو افکنده و با تنظیم و تعمیم آگاهیهای خود و پیشینیان، اندیشهها را باروتر ساختهاند – من نیز به سهم ناچیز خود کوشیدهام تا هر واقعه و وضعیت تاریخی را در فروغ و تابش تمدن و ویژگیهای عصر خود و جامعهای که تجلّیگاه آن است دریابم و با تبیین تفکرات فلسفی و خاستگاههای اجتماعی و طبقاتی اندیشمندان از ریشه و مبدأ اختلافات میان عقاید متضاد پرده بردارم. به این امید که در شناسایی عوامل مؤثر در روند سیر تحولات اندیشه در تاریخ بشری و سعادت انسانها مثبت و مؤثر واقع گردد.
ملیحه بصیر