روزی در آینه نگریستم، به چشمانی که گویی از خاطرهی خودم هم گذشتهاند...
بینور، بیفریاد، بیزندگی.
چشمانی که دیگر نه تمنایی در آن بود و نه التماسی.
انگار آینه نیز از دیدارم شرم داشت، رو برگرداند از منی که سالها خود را انکار کرده بود.
منی که صدای درونم را خاموش کرده بودم تا با هیاهوی دیگران همرنگ شوم،
خواستههایم را در گورستان واهمهها دفن کردم،
و «خودم» را، آن روح گمشدهی اصیل را، به قربانگاه تأیید دیگران فرستادم.
و اکنون ماندهام با پیکری که در آغوشم غریب است
و دلی که سالهاست مرا صدا میزند…
و پاسخی نمیشنود...
مگر سکوت.