سایه آرا·۵ ماه پیشپرده اول از پنجره شمالی ...دفترچهی قهوهای – ۱۳ سالگیمن فقط خواستم بگم که دیدمش.اون مردی که شبها توی راهپلهی پشتی خونهمون میایستاد و با کبریت بازی میکرد، واقعا…
سایه آرا·۵ ماه پیشتیزر متنی کوتاه برای معرفی داستان "پنجرهی شمالی"تیزر متنی کوتاه برای معرفی داستان "پنجرهی شمالی"
سایه آرا·۵ ماه پیشآینه ای که رو برگرداند...روزی در آینه نگریستم، به چشمانی که گویی از خاطرهی خودم هم گذشتهاند...بینور، بیفریاد، بیزندگی.چشمانی که دیگر نه تمنایی در آن بود و نه ا…
سایه آرا·۵ ماه پیشقرار نیست همه رو با خودمون تا ته مسیر ببریم؛بعضی آدمها مثل دودن؛نه میشه گرفتشون، نه میشه دید زدشون، فقط آروم آروم خفهت میکنن.یه روز میفهمی دیگه نفسهات سبک نیست، روحت سنگین شده،…